-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 کسی کو تا ز کار اهل همت سر برون آرد برد سر در کلاه فقر و از افسر برون آرد
2 فلک می گیرد آخر هرچه می بخشد، عجب نبود که موج آب را چون رشته از گوهر برون آرد
3 به زر دفع حوادث می توان کردن درین گلشن ولی کو فرصت آن کز بغل گل زر برون آرد
4 فلک از گریه ام در آب پنهان شد، نمی دانم که آخر از کجا سر همچو نیلوفر برون آرد
5 عجب دانم که پیش از موج اشک من رسد آنجا اگر قاصد ز پا همچون کبوتر پر برون آرد
6 نظر بر صرفه ی خویش است هرکس را که می بینی فلک خورشید را پنهان کند، اختر برون آرد
7 به غارت چون گشاید دست مژگان تو، بتواند که جوهر را چو خار ماهی از خنجر برون آرد
8 سلیم از قید گردون شد دلم فرسوده، خضری کو که این آیینه را از زیر خاکستر برون آرد