1 واقف نشود کسی بر اسرار قضا بس بوالعجب است کار و بازار قضا
2 در کوی حقیقت همگان معذورند کس نیست که او نیست گرفتار قضا
1 تا خاک تو کحل دیدهٔ ما گردد در دیدهٔ ما سرّ تو پیدا گردد
2 یا رب تو به فضل خویش جایی برسان زان پیش که این دو رشته یکتا گردد
1 درمان غمت امید بی درمانی است راه طلبت بی سر و بی سامانی است
2 سرمایهٔ جمله پای داران ارزد آن سر که در او مایهٔ سرگردانی است
1 از ذکر شود خانهٔ فکرت معمور وز ذکر شود دیو و شیاطین زتو دور
2 گر تو نفسی به ذکر حق بنشینی بیزار شوی ز خویش و ز جنّت و حور