-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نماند هیچ کریمی که پای خاطر من ز بند حادثهٔ روزگار بگشاید
2 خیال بود مرا کان غرض که مقصود است حصول آن غرض از شهریار بگشاید
3 بدان هوس بر سلطان کامران رفتم که از عطای ویم کار و بار بگشاید
4 ز پیش شاه و وزیرم دری گشاده نشد مگر ز غیب دری کدر کار بگشاید
5 عبید حاجت از آن درطلب که رحمت او اگر ببندد یک در هزار بگشاید