نه اصل خون ز حیوان از عطار نیشابوری جوهرالذات 9

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

نه اصل خون ز حیوان و نباتست

1 نه اصل خون ز حیوان و نباتست نبات از فیض و فیض از نور ذاتست

2 نه اصل جان و دل از قطرهٔ خونست ولی این معنی از گفتار بیرونست

3 ز فیض نور میروید نباتی ز حیوان بعد از آن آرد حیاتی

4 منم عین نبات و بود حیوان شود پیدا حقیقت جسم انسان

5 حکیمان می بسی تقریر کردند کتبها را پر از تفسیر کردند

6 مر این معنی بسی گفتند اینجا دُرِ اسرار بر سُفتند اینجا

7 ولیکن کرد ناصر سرّ اظهار بباید میبُسفتن آن بناچار

8 چرا گوید حکیم پاک دیده در اینجا بود سرّ پاک دیده

9 کمال حکمتش عین الیقین شد از آن پنهان وی از خلق زمین شد

10 چنان پنهان شد از خلق جهان او که ماند از صورت و معنی نهان او

11 اگرچه بود حکمش مر ورا پیش همه بُد دیده او اسرار از پیش

12 در آخر حکمتش چون عزلت افتاد از آن در عین ذات و قربت افتاد

13 در آخر حکمتش افزود بیچون خدا را بازدید او بی چه و چون

14 خدا را باز دید او آخر کار گریزان شد ز خلق او کل بیکبار

15 خدا را باز دید و ذات او شد که این معنی یقین ذات او بُد

16 وجود خویش پنهان کرد اینجا حقیقت بود مردی مرد اینجا

17 چو خود را کرد پنهان سوی آن ذات عیان شد در حقیقت زو هر آیات

18 همه تقریر او از عقل و جان بود که عقل وجان یقین عین العیان بود

19 ز جان و تن همه تقریر پرداخت بآخر جان و تن اینجا برافراخت

20 سوی کوه قناعت راهش افتاد خور از ماهی بسوی ماهش افتاد

21 در آن قربت که بودش حدّ و امکان سلوکی کرد و خود را کرد پنهان

22 بسوی قاف قربت رفت و بنشست در از عالم بروی خود فروبست

23 در از عالم بسوی خود فنا کرد پس آنگه رخ بدرگاه خدا کرد

24 در آن قاف قناعت بود چندان که راحت یافت در وی حدّ و برهان

25 چنان حکمت که او را بود اینجا زیان خویش کرده سود اینجا

26 حکیمان جهان از روی تعظیم چو او دیگر نخواهد بود بی بیم

27 چنان واصل شد اینجا آخر کار که شد از چشم انسان ناپدیدار

28 چو یکسان شد از آنسان برگذشت او بساط جزو و کل را در نوشت او

29 چو یکسان شد حقیقت یافت آخر چو مردان در رهش بشتافت آخر

30 هر آنکو اندر این قاف قناعت گریزد پیش گیرد هر سه عادت

31 کم آزاریّ و کم خوردن حقیقت پس آنگه طاعت از عین شریعت

32 بیابد اصل اوّل همچو مردان رسد چون ناصر خسرو بجانان

33 زهی آنکس که عزلت جست آخر که در باطن شدش اسرار ظاهر

34 مر او را گشت معنی دیدهٔ دید نیابد این مگر آنکس که این دید

35 ببینی این تو اینجا آخر کار چو مردان گرد اینجا ناپدیدار

36 ز خونی آمدی پیدا تو، بنگر در این راه اصل خونی نیک بنگر

37 ز خونی آمدی پیدا و پنهان درون خاک خواهی شد نکو دان

38 ز خونی تو رخ اندر عین صورت ترا پیدا شده اینجا نفورت

39 ز خونی گشتهٔ تو مدّتی چند فتاده همچو مرغی مانده در بند

40 ز خون پیدا و اندر خاک ماندی میان این پلیدی پاک ماندی

41 ز خون نُه ماه در عین رحم دوست فروبست او زحکمت بر تنت پوست

42 ز خون خوردن بجان بشتافتی باز چو بیرون آمدی جان یافتی باز

43 چو بیرون آمدی بر روی خاکت مکانی ساختی آخر چه باکت

44 چو نُه مه خون و دیگر بس دو سالت همی خون سپید از عین حالت

45 نژادت شد ز خون بسته اینجا حقیقت عقل اینجا کرد دانا

46 بسی خون خوردی و راهی ندیدی که خود جز در بُنِ چاهی ندیدی

47 در این چاه بلاماندی تو پر خون رهی نابرده از این چاه بیرون

48 چو یوسف در بُن چاهی فتاده نظر در مرکز شاهی گشاده

49 چو یوسف بازماندی در اسیری درون چاه تو بَدْرِ منیری

50 درون چاه ماندستی چو یوسف درون حیرتی و صد تأسّف

51 درون چاه چون یوسف بمعنی بمانده صورت و معنی مولی

52 ترا این عشق کرد اندر بُنِ چاه فروانداخت دیگر در بُنِ چاه

53 رسی با رفعت و عزّ و کمالت چو بیرون آمد از چاه وبالت

54 برون آرد ترا از چاه آخر رساند بیشکی با جاه آخر

55 در آخر قدر چاهی بازیابی مقام عزّت و اعزاز یابی

56 تو چون یوسف رسی در مصر جانت شود مکشوف در راز نهانت

57 تو چون یوسف روی بر تخت، جانا شوی از عشق نیکوبخت، جانا

58 کنون از یوسف معنی جدائی فتاده اندر این چاه بلائی

59 ترا یوسف نموده رخ در اینجا همه ملک دلت پرشور و غوغا

60 نمیبینی تو یوسف بر سر تخت که تا بختت نشاند بر سر تخت

61 نمیبینی تو یوسف را در آن دید نخواهی دید دیگر این که بشنید

62 که یوسف آمده اینجا پدیدار مرا او را جان یعقوبی طلبکار

63 چو یوسف بر سر تختست بنگر ز دیدار عزیزش زود برخور

64 چو یوسف رخ نمود و خود عیان کرد خود اینجا فتنهٔ خلق جهان کرد

65 ترا یوسف جمال خویش بنمود در اینجاگه وصال خویش بنمود

66 از اوّل بود اندر چه فتاده کنون بر تخت شد ای مرد ساده

67 ندیدی یوسف جانت در اینجا دو روزی هست مهمانت در اینجا

68 ترا مهمانست یوسف گربدانی تو مر جانان مگر جانان بدانی

69 جمال یوسف از برقع پدیدار چرا پرده بهشتی بر رخ یار

70 جمال یوسف است اینجای تابان بنزد عاشقان چون مهر رخشان

71 جمال یوسف اینجا رخ نموداست فراز تخت جان در عین بودست

72 جمال یوسف تست آشکاره بر او ذرّات عالم در نظاره

73 ندیدی یوسف ای در خواب مانده درون بحر در غرقاب مانده

74 ندیدی یوسف ای افتاده معذور که از یوسف بنزدیکی شده دور

75 ندیدی یوسف صدّیق اینجا که تا یابی عیان تحقیق اینجا

76 ندیدی یوسف و در خون بماندی ز وصل یوسفت بیرون بماندی

77 ندیدی یوسف و در انتظاری بهرزه بود عمرت میگذاری

78 ندیدی یوسف اندر جان خود تو از آن ماندی نه نیک و هست بد تو

79 تو یوسف را ندیدی کور هستی اگرنه کوری ای بیچاره مستی

80 ترا یوسف درون پرده و تو بخود هستیِ خود گم کرده خود تو

81 ترا گم کرده ره عقل پراندیش جمال یوسفت بُد در عیان پیش

82 نبرد او راه و تو از ره بینداخت چو پروانه ترا در شمع بگداخت

83 زهی در خاک ره در خون طپیده جمال یوسف اینجاگه ندیده

84 مصیبت نامه‌ای باید ز آغاز که بر یوسف بدیدی عاقبت باز

85 چو یوسف با تو در پرده نشستست وجود تو ترا از دور خستست

86 ترا یعقوب ماتم دیدهٔ یار بمانده در فراق یوسفت خوار

87 ترا یوسف جدا و تو جدائی از آن در فرقت و عین بلائی

88 ترا یوسف بشد از پیش ناگاه فتاده گشت یوسف در بُن چاه

89 ز تو شد دور و اندر چاه غم ماند در آن منزل میان لانعم ماند

90 وگر از چاهش آوردند بیرون رسیده با تو و تو دل پر از خون

91 جمال او به نشناسی دگر باز حجاب پرده از یوسف برانداز

92 حجاب پرده از رویش برافکن که اسرارت شود اینجای روشن

93 حجاب از روی یوسف زود بردار نظر کن روی یوسف ای دلازار

94 حجاب روی یوسف باز کن تو چو یوسف بر زلیخا ناز کن تو

95 حجاب از روی یوسف چون شود دور ترا گردد عیان اسرار منصور

96 حجابش باز کن از روی و بنگر که خورشید رخت بگرفت یکسر

97 حجابش باز کن از روی چونماه که تا کلّی بسوزانی تو خرگاه

98 حجابش بازکن از روی پرده بسوزان هفت چرخ سالخورده

99 حجابش دور کن از رخ زمانی فروخوان هر زمانش داستانی

100 حجاب این برقعست و بی تأسف عیان بردار هان از روی یوسف

101 چو برداری ز رویش پردهٔ ناز به پیش شمع رویش زود بگداز

102 چو برداری ز رویش پردهٔ عز مگو از ماه و خور دیگر تو هرگز

103 چو برداری ز رویش پردهٔ ذات بخوان بر هر دو جمعش زود آیات

104 درونش ثمّ وجه اللّه بنگر وزان وَجّهْتُ عین اللّه بنگر

105 دو عالم در رخ او کل عیان بین رخش خورشید برج لامکان بین

106 دو عالم از فروغ نور رویش مثال ذرّه‌ای افتاده سویش

107 دو عالم پرتو یک لمعهٔ اوست دو عالم پرتو دیدار آن روست

108 جمالش ماه تا ماهی گرفتست دلت گر نیز آگاهی گرفتست

109 جمال یوسف اندر تو نهانی ترا حیوان شمارم گرچه جانی

110 رخش بنگر بخوان پس قل هواللّه درون جان نظر کن ما سوی اللّه

111 دو معنی دارد این گر راز دانی دو معنی در یکی کل بازدانی

112 بمعنی رهبری و ره بیابی چو مردان کز دل آگه بیابی

113 چو مردان راهبر تا راه یابی در آن دیدار، دید شاه یابی

114 ندانم تا سخن با که بگفتم مر این دُرهای معنی از چه سُفتم

115 که میداند که این اسرارها چیست که دل هر لحظه خون برجای بگریست

116 که برخوانَد در اینجا راز عطّار که داند عاقبت مر ناز عطّار

117 چنان عطار چون یعقوب آمد که عین طالبش مطلوب آمد

118 دل عطّار این دم جان ندارد که دل جانست جان جانان ندارد

119 دلش جانست و جان دل سوی جانان بخواهد رفتن اندر پرده پنهان

120 چنان در عین دانائی فتادست که سر از دور پیش جان نهادست

121 سر و جان را برش بنهاد از دور ندارد جز مر این زانست معذور

122 که میداند یقین تا جانش اینجا که او پیداست در پنهانش اینجا

123 دل و جانش چه باشد تا نشاند چو یک قطره ابر جانان فشاند

124 چنان از شوق جانانست در ذات که هم ذاتست گوئی جمله ذرّات

125 بخواهد باخت جان در پای دلدار اگرچه هست در غوغای دلدار

126 چنان غوغا نمودست یار بیچون که خواهد ریختن از حلق او خون

127 مقامی دارد او را در مقالت کز آنجا یافت او عین سعادت

128 نهاده راز کل در جان یقین او در این آفاق آمد پیش بین او

129 خراباتی است در عین خرابات مناجاتی است اندر کشف طامات

130 بهم پیوسته کفر و فسق و اسلام که اینجا مینماید نیک با نام

131 چو من رفتم چه کفرست و چه دینست که در آخر مرا عین الیقین است

132 چو من رفتم چه بت باشد چه زنّار چه غم دارم چو یار آمد بدیدار

133 چو من رفتم چه ماند عین آن ذات شود خورشیدم اینجا عین ذرّات

134 رها کردم نمود جسم بیجان رسیدم در جمال روی جانان

135 مرا یوسف نموده روی خود باز از او دیدم از او انجام و آغاز

136 مرا یوسف درون پرده باشد که ره بر دیگران گم کرده باشد

137 مرا بنموده ره در سوی خود او بکردم فارغ از هر نیک و بد او

138 مرا گفتا که اینجا وصل خواهی ز بعد اصلم ار تو وصل خواهی

139 منم اصل اندر اینجا وصل دیده ترا در پرده دیده اصل دیده

140 منم اصل و منم وصل و منم ذات که بنمودم ترا در دید ذرّات

141 منم اصل تمامت بود اشیا منم هم یوسف و معبود اشیا

142 منم بنموده رخ از کاف وز نون گرفته عکس رویم هفت گردون

143 منم بنموده رخ اندر دل وجانت همی گویم دمادم راز پنهانت

144 منم دیدارو دیدارم ندیدی منم اسرار و اسرارم شنیدی

145 بگفتم با تو اسراری که دارم نمودم با تو هر کاری که دارم

146 منم نقطه که میگردم چو پرگار ترا از خویشتن کردم پدیدار

147 منم بیچون ترا چون آفریدم نمییابی در این جاوید دیدم

148 منم کردم بیان در هر معانی هر آن چیزی که گفتم خود بدانی

149 بدانی گفت و بینی باز عطّار ولیکن هستی اندر عین پندار

150 ندانی خواند هستی یا ز پیشم اگرچه من ترا هم کفر و کیشم

151 گمان داری از آن رویم نبینی گمان بردار اگر صاحب یقینی

152 گمان داری از آنی مانده حیران چو دولابی شدستی سخت گردان

153 گمان داری ندیدی هیچ رویم فتادستی از آن در گفت و گویم

154 گمان داری از آنی مانده بر در مهی دریافته وصلم منم خور

155 ز من دوری فتاده‌ای مه نو دمادم تا دهم من نور پرتو

156 ز من افتده دور و ناصبوری بمعنی سخت نزدیک از چه دوری

157 ز من دوری ولی آرم بَرِ خود کنم بر جسم و جانم رهبر خود

158 ز من دوری کنون شیدا بمانده ز ناپیدائیم پیدا بمانده

159 منم خورشید و تو بدر تمامی منم پخته ولی تو سخت خامی

160 جمالم میشناسی لیکن ازدور فتادستی از آنی سخت معذور

161 جمالم میشناسی گر چه بدری بخوان آخر بقدر اللّه قدری

162 رسانم آخرت با خویشتن تو منم محو فنا مر جان و تن تو

163 چو نقد من ز روی تست یکسان منم خورشید و تو ماهی به یکسان

164 رسانم آخرت تا باز یابی مرا دیدار خود در راز یابی

165 رسانم با خودت هم بیشکی من که تا گردیم هر دو دیگ یک من

166 مرا بنگر تو بود خود رها کن بنزد بود من خود را فنا کن

167 مرا بنگر برافکن صورت خویش حجابم جسم و جان بردار از پیش

168 مرا بنگر که خود را من ببینی در این بودم اگر صاحب یقینی

169 مرا بنگر که جز من هیچ نبود که هر چیزی ز من جز هیچ نبود

170 مرا بنگر تو در ذرّات عالم که میگویم ترا سرّ دمادم

171 چو من جانم درون تو نظر کن ز من ذرّات جسمت را خبر کن

172 خبر کن جملهٔ ذرّات از من که من کردم ترا اسرار روشن

173 خبر کن از من این بود وجودم که من رخ این زمان در سر نمودم

174 خبر کن از من اینجا سالکان را که بشنفتی همه شرح و بیان را

175 خبر کن سالکانم را بتحقیق که تا یابند مانند تو توفیق

176 خبر کن تا خبر یابند اینجا چو ذرّه زود بشتابند اینجا

177 خبر کن جمله از خورشید رویم که من در جمله اندر گفت و گویم

178 خبر کن جمله از من تا بدانند چو در تو دیدنم حیران بمانند

179 خبر کن جمله ازمن تا نمودار به بینند وشوند از خواب بیدار

180 خبر کن جمله از من از عنایت که تا بخشم مر ایشان را سعادت

181 خبر کن جمله از من تا عیانم نپندارد عیان جان نهانم

182 چو ذات یوسف این گفتست با من مرا اسرارها زو گشت روشن

183 منم یعقوب یوسف باز دیده دگر هم عزّت و هم ناز دیده

184 منم یعقوب دیده روی دلدار حجابم رفته و یارم پدیدار

185 منم یعقوب یوسف آمده پیش نهادم مرهم اینجا بر دل ریش

186 منم یعقوب، یوسف در درونم ز من پرس از وصالش تا که چونم

187 جمال یوسفم شد آشکاره از آن کردم نمودِ بود پاره

188 جمال یوسفم بنمود دیدار چو مه گشتم بر خود ناپدیدار

189 جمال یوسفم تابان نمودست چو خورشیدی دلم رخشان نمودست

190 جمال یوسفم در مصر جانست ز من بیشک همه شرح و بیانست

191 منم یوسف جمال آفتاب است شده ذرّات من در نور و تابست

192 منم یوسف که عین جاه دیدم در آخر رفعت این چاه دیدم

193 منم یوسف نموده رخ ز پرده بمن حیرانست چرخ سالخورده

194 منم یوسف که اسرار کماهی گرفته نورم از مه تا به ماهی

195 منم یوسف نموده رخ پر از تاب جمال ماه کنعانم تو دریاب

196 جمال من چنان غوغافکندست که اوّل شور در جانها فکندست

197 جمال من مسخّر کرد عالم نموده بدر من دیدار آدم

198 جمال من چنان بنمود اینجا که کار بسته کُل بگشود اینجا

199 جمال من یقین عین جمال است زبانها در جلالم گنگ و لالست

200 جمال من به هر وصفی که گویند نمیدانند و سرگردان چو گویند

201 جمال وصف کرده هر زبانی بهر شرحی بگفتند از بیانی

202 که یارد وصف کردن اندر اینجا مگر صاحبدلی جانِ مصفّا

203 که داند شرح گفتن همچو عطّار کند اینجا صفات من پدیدار

204 چو عطّارست اینجا واقف من حقیقت اوست بیشک کاشف من

205 چو در وصفم بمعنی دُر فشاند ز دریای معانی دُر چکاند

206 نیامد هیچ کس مانند عطّار که گوید با زمانه دیدن یار

207 نه از دور فلک تا دور آدم نگفتست این معانی تا بدین دم

208 نه کس بُردست ره چون او در اسرار که دارد در درونِ جان و دل یار

209 زمانی باز کن چشم دل خود که کردستم ترا من واصل خود

210 زمانی باز کن مر چشم دل باز که بنمودست هم انجام و آغاز

211 چو من ره بردم و راهت نمودم در بسته برویت برگشودم

212 جواهرنامه کردستم ترا فاش زمانی در یقین مانند من باش

213 منت گفتم بسی در پرده اینجا نمود بیشکی گم کرده اینجا

214 بسوی من رسی بنگر سُلوکم که در معنی عیان شمس الدّلوکم

215 سلوک من ببین اندر خدائی که کردم صورت و معنی خدائی

216 لقا بنمودمش مانند منصور نمایم من یقین تا نفخهٔ صور

217 ایا سالک گراینجا باز بینی تو مر عطّار در خود باز بینی

218 مرا در خود طلب مطلوب حاصل که تا گردانمت در عشق واصل

219 مرا در خود نگر منگر بهر سوی که تا بنمایمت در نور خود روی

220 مرا درخود نگر وز خویش بگذر جمال معنیم در خویش بنگر

221 مرا در خویشتن بین تا بدانی چنین شو گر چو من صاحب یقینی

222 فرید آمد تو راز دیدن من شود هر راه تاریک تو روشن

223 کنم مر روشنت من راه تاریک بگویم نکته‌های نغز باریک

224 منم جوهر عرض دریای معنی مشو اینجای ناپروای معنی

225 چنان خود در درون خود باش ساکن که تا باشی تو از دلدار ایمن

226 منت گفتم چو راز این سخن باز اگر یابی تو اسرار کهن باز

227 ز من دان و ز من بین و زمن گوی ز من پرس و ز من اسرار کل جوی

228 چه گویم گر مر این معنی بیابی منم بی تو تو سوی من شتابی

229 مقام سالکی بردارمت من یقین خویش رهبر دارمت من

230 عیان واصفت آرم به دیدار کنم مانند خویشت ناپدیدار

231 چنانت رخ نمایم در دل و جان که بنمایم یقینت جان جانان

232 کرا میگویی این اسرار، عطّار که درخوابند جمله نیست هشیار

233 کسی کو دید جان و یافت در خود مه و خورشید تابان یافت در خود

234 نداند این ولی چون این بداند به سانِ عاقلی حیران بماند

235 چه میداند کسی این راز بیچون که تا اینجا خورد اندر غم او خون

236 کسی کو خون خورد در سالها او بسی یابد در اینجا حالها او

237 هزاران پیش اینجا از کتبها بخواند تا برآید از حجبها

238 شود مر سالکِ او راه دیده در آخر مر جمال شاه دیده

239 چنان در واصلی در سرّ این باز که اینجا سوخته باشد به اعزاز

240 ره جانان بسی پیموده باشد ابا او گفته و بشنوده باشد

241 که جز جانان نبیند نیز مرحم چنان واصل بود در کوْن عالم

242 همه جانان بود در دید معبود زیان خویش داند بیشکی سود

243 همه جانان بود اینجا حقیقت نماند دید او اندر طبیعت

244 همه جانان بود در جمله اشیا گهی مه باشد و گاهی ثریّا

245 گهی خورشید باشد بی زوال او گهی چون مه شود در اتصال او

246 گهی چون مه شود سالک در افلاک گهی واصل شود چون کرهٔ خاک

247 گهی چون آتشی اینجا بسوزد گهی چون شمع دیگر برفروزد

248 گهی چون آب گردد او روانه طلب دارد حیات جاودانه

249 گهی چون باد باشد راحت جان گهی چون میوه اندر باغ و بستان

250 گهی ریزان کند برگ از شجر را گهی برگ آورد نیک از ثمر را

251 گهی چون خاک باشد بست اینجا گهی چون آب باشد مست اینجا

252 گهی باشد لگد خور زیر هر پای شود مانند ذرّه جای بر جای

253 گهی می بر دهد در روی عالم کند هر باغ و بستان شاد و خرّم

254 گهی باشد در او گنج معانی گهی باشد در او راز نهانی

255 گهی مرزنده آرد جمله ذرّات گهی محو فنا در دیدن ذات

256 گهی باشد زپای بسته چون کوه بزیر بار غم چون کوه اندوه

257 گهی آرد برون جوهر از آنجا نه یک جوهر زهر گونه هویدا

258 گهی چون خاک گردد ریزه ریزه که یارد کرد با عشقش ستیزه

259 گهی در شور باشد همچو دریا گهی موجش برد سوی ثریّا

260 گهی درّ وصال آرد به بیرون بتابد تابشش در هفت گردون

261 گهی جوهر بزیر آید ز بود او کسی باید که بتواند نمود او

262 وز این دریا بود پیوسته آگاه ندیده باشد اینجاگه رخ شاه

263 رخ دلدار اینجا دیده باشد ابا او گفته و بشنیده باشد

264 بجز یکی نبیند در عیان او بجز یکی نباشد جان جان او

265 همیشه در یقین او ذات باشد نمود جملهٔ ذرّات باشد

266 همیشه در یقین قل هواللّه یکی داند عیان راز هواللّه

267 بجز توحید چیزی ره نداند بجز توحید الّا اللّه نخواند

268 بجز توحید حق اینجا نگوید درون پرده جز جانان نجوید

269 بیابد چون بیابد راز اینجا ببیند چون بیابد باز اینجا

270 چنین کس خواهم اینجا کار دیده که باشد او وصال یار دیده

271 که بشناسد مرا اینجا عیانی مرا داند همه شرح و معانی

272 تو ای عطّار با خود گوی و خود بین نه خودبین باش الّا خود خدا بین

273 تو ای عطّار بگذر از فنا تو فنا بشناس کل عین بقا تو

274 مشو میگوی اسرار حقیقی که با روح القدس اینجا رفیقی

275 اگرچه روح پاکت گشت جانان توئی در جزو و کل خورشید تابان

276 توئی این دم رخ دلدار دیده زهر معنی جمال یار دیده

277 جواهر نامه باقی چند ماندست ز بهر این دلم در بند ماندست

278 رسانی این تمام آخر به پایان دگر هیلاج سرّ ذات جانان

279 بگوئی بعد جوهر آشکاره کنندت آن زمان مر پاره پاره

280 کتابی دیگر است از جوهر راز که بی پرده سخن راند در اعزاز

281 یقین وصلست در وی رخ نموده مرا دلدار زان پاسخ نموده

282 چنان واصل شدم در دید هیلاج که خواهم کُشت خود را همچو حلاج

283 حقیقت آن کتاب اینجا مرا راز نماید آخر کارم بکل راز

284 ز عشقش روز و شب دل بیقرارست ز درد عشق اینجانم فگارست

285 مرا اندر نهان گفتست محبوب که طالب بوده‌ای کردی تو مطلوب

286 در آخر چون نماند مر حجابت نمای آخر بکل عین کتابت

287 همه ذرّات اینجا کن تو واصل همه مقصود از اینجا کن تو حاصل

288 چه میگوید دل از مستقبل وحال بهرزه میزنی در خویشتن فال

289 یکی را کن تمام و بعداز آن تو دگر را کن بکل شرح و بیان تو

290 یکی را کن تمام و شاد میباش بروی دوست تو آزاد میباش

291 نمیبینم در این عین ریاضت که تا کی باز بینم آن سعادت

292 در اندیشه چنان مست و خرابم که یک لحظه نیاید هیچ خوابم

293 نخفتم یک نفس جانا تو دانی که میگوئی مرا راز معانی

294 نخفتم یک نفس تا عمر دارم در اندوهت دمادم میگذارم

295 نخفتم یک نفس بیدار باشم ترا پیوسته من در کار باشم

296 نخفتیدم دمی اندر خوشی من سزد گر سوی ذات خود کشی من

297 نخفتیدم دمی در خواب جانا فتاده اندر این غرقاب جانا

298 دمی ز اندیشه من خالی نبودم ز تو گفتم همه از تو شنودم

299 دمی ز اندیشهٔ تو این دل من نشد خالی در این آب و گل من

300 چنانم در تجلّی گم ببوده که این قطره بکل قلزم نموده

301 چنانم در تجلّی تو حاضر در این گم بود کی در جمله ناظر

302 چنانم در تجلّی تو جانباز که افکندم ز خود این پردهٔ راز

303 چنانم در تجلّی گم شده من که بود تو بکل حاصل شده من

304 چنانم در تجلّی وصل دیده که هستم بیشکی من وصل دیده

305 چنانم در تجلّی راز دیده که هستم بیشکی من راز دیده

306 چنانم در تجلّی آفتابی که هر لحظه برم در تک و تابی

307 چنانم در تجلّی بود بوده که دانم جمله با معبود بوده

308 چنانم در تجلّی همچو ماهی که گه کوهی نمایم گاه کاهی

309 چنانم در تجلّی فارغ و خوش که گه آبی شوم من گاه گه آتش

310 چنانم در تجلّی تو آباد که گه خاکم گهی در سیر چون باد

311 چنانم در تجلّی همچو کوهی که باشم در تجلّی با شکوهی

312 چنانم در تجلّی همچو دریا که جوهر میفشانم در هویدا

313 چنانم در تجلّی چون فلک من که دیدم ذات اشیا یک بیک من

314 چنانم در تجلّی دید رویت که هر دم سر نهم بر خاک کویت

315 چنانم در تجلّی ذات گشته که بیشک جملهٔ ذرّات گشته

316 چنانم در تجلّی راز گویان نه با عصفور، با شهباز گویان

317 نمودم آنچه بنمودی مرا تو بگفتم آنچه گفته‌ای مرا تو

318 بگفتم راز تو با رند و اوباش بکردم سرّ تو اینجایگه فاش

319 ز عشقت گفتم و در درد مُردم شدم من زنده و این گوی بردم

320 ز عشقت آگهم ای جان من تو در این عالم خورِ تابان من تو

321 ز عشقت آگهم ای جان جانم که هستی آشکارا و نهانم

322 ز عشقت آگهم ای راحت جان از آن میبارم از خود دُرّ و مرجان

323 ز عشقت آگهم ای بود جانها که دیدستم چنین شرح و بیانها

324 ز عشقت آگهم ای راحت دل که کردی آخر کارم تو واصل

325 ز عشقت آگهم ای راز جمله که اینجا میدهم آغاز جمله

326 ز عشقت آگهم ای نور دیده که هستم ذات پاکت جمله دیده

327 ز عشقت آگهم در آخر کار که خواهم کُشتنم آخر چنین زار

328 ز عشقت آگهم کآخر ستیزی ابرحق حق شده خونم بریزی

329 ز عشقت آگهم ای جان جانم که خواهی کُشت آخر در نهانم

330 ز عشقت آگهم تسلیم مانده ولی خوف و بلا و بیم مانده

331 ز عشقت آگهم ای برتر از نور که خواهم رفت بر دارت چو منصور

332 چو منصور تو جان خود ببازم پس آنگه سوی ذاتت سرفرازم

333 منم بنموده رخ تا چند گوئی منم عین العیان تا چند گوئی

334 منم در چشم تو بینائی تو منم در دست تو گیرائی تو

335 منم در دید دیدار تو پنهان نمود و رخ چنین میگوی و میدان

336 منم در تو چنین آتش فکنده ترا در دید خود سرکش فکنده

337 منم در تو چنین خوناب برجای روانه گشته چون سیلاب اینجای

338 منم در تو چو خاک افتاده اینجا ترا کرده ز دید خود مصفّا

339 منم چون کوه اینجا در تن تو فتاده خُرد کرده مسکنِ تو

340 منم چون بحردر دریای جانت چنین آورده در شور فغانت

341 منم از جان ترا اینجا هواخواه تو هر چیزی که میخواهی مرا خواه

342 منم اینجا بتو کُل قائم الذّات چو خورشیدی و ما هم جمله ذرّات

343 منم تابان شده اندر دل تو گشاده رازهای مشکل تو

344 مرا بشناس و میبینم دمادم نموده عین یاهویت در این دم

345 منم یاهو درون جانت امروز ترا بنموده بخت و حال فیروز

346 منم یاهو درون جسم و جانت حقیقت آشکارا و نهانت

347 منم یا هو درون سینهٔ تو منم بنگر منم دیرینهٔ تو

348 منم یا هو یقین درکلّ اشیا منم برجملهٔ اسرار دانا

349 منم عشق ازل اینجا نموده وصال خویش در غوغا نموده

350 منم اوّل که پایانی ندارم که جانانم که جانانی ندارم

351 منم بی شبهه حیّ لایموتم که نی خوابست و نی جان و نه قوتم

352 منم آن صانعی که قطرهٔ آب کنم اندر خم خورشید جانتاب

353 منم آن قادری بر کلّ عالم که بنمایم زخاک اسرار آدم

354 منم آن حاضری بر جمله موجود که من جمله بر آرم عین مقصود

355 منم آن ناظری بر جمله بینا که از پنهان کنم هر دم هویدا

356 منم آن ناظری کز علم حکمت دهم من بنده را تعظیم و رفعت

357 منم آن عالمی بر جمله حاضر که باشم بر همه پیوسته ناظر

358 منم دانندهٔ اسرار جمله منم هم نقطه و پرگار جمله

359 منم موجود و بود من عیانست ولی از چشم هر انسان نهانست

360 نگر قرآن من در عین آیات که تا از صورت افتی در سوی ذات

361 نگر قرآن من تا راز دانی در اینجا سرّ ذاتم باز دانی

362 نگر قرآن من در جمله اشیا که کل از نور قرآن گشت پیدا

363 نگر قرآن من تا هر زمانی فرو خوانی از اینجا داستانی

364 نگر قرآن من بیشک در اینجا نموده ذات در یک دُر در اینجا

365 نگر قرآن من اسرار جمله که آمد بیشکی دیدار جمله

366 هر آنکو سرّ قرآنم بداند یقین پیدا و پنهانم بداند

367 هر آنکو سرّ قرآن یافت اینجا بسوی ذات کل بشتافت اینجا

368 اگر اسرار قرآن بازدانی حقیقت اندر او هر راز دانی

369 اگر اسرار قرآن رخ نماید ترا از ذات خود پاسخ نماید

370 اگر اسرار قرآن گشت موصوف ترا بیشک شوی در جمله معروف

371 اگر اسرار قرآن دیده‌ای تو یقین دانم که صاحب دیده‌ای تو

372 اگر اسرار قرآن خوانده‌ای باز حجاب صورت از معنی برانداز

373 چو قرآنست اینجا راز بیچون نموده ذات خود در بیچه و چون

374 چو قرآنست اینجاگه پیامش بخوان هر لحظه راز جان کلامش

375 چو قرآنست اینجاگه دوایش حقیقت عین دیدار بقایش

376 بقرآن کن تقرّب همچو مردان وجود خویشتن آزاد گردان

377 بقرآن کن تقرّب از دل پاک که تا گردی تو روحانی در این خاک

378 بقرآن کن تقرّب از دل و جان بخوان یَخْرُجْ تو تا لؤلؤ و مرجان

379 بقرآن کن تقرّب تا شوی یار نماید رخ ترا معنی بسیار

380 بقرآن کن تقرّب همچو منصور کز این سرّ گشت در آفاق مشهور

381 حقیقت گشت دیدار دو عالم ز قرآن یافت اسرار دو عالم

382 ز قرآن یافت سرّ لامکانی گذر کرد از زمین اندر زمانی

383 ز قرآن یافت او عین العیانی ز قرآن یافت اسرار معانی

384 ز قرآن یافت اینجا دید دیدار اناالحق زد از آن شد بر سر دار

385 ز قرآن یافت در قرآن قدم زد نمود خویش کلّی بر عدم زد

386 ز قرآن یافت او دیدار بیچون بگفت اسرار قرآن بیچه و چون

387 ز قرآن یافت این نام اندر آفاق میان عاشقان افتاد از آن طاق

388 ز قرآن او حقیقت رهنمون شد ز شوق عشق در دریای خون شد

389 ز قرآن بازدید اینجایگه حق خدا گشت و ز قرآن زد اناالحق

390 ز قرآن قل هواللّه باز دید او نظر کرد و درون راز دید او

391 ز قرآن دم زد و او بود قرآن حقیقت میندانی تا که جانان

392 ز قرآن درگشا تا راز یابی تو چون منصور خود در باز یابی

393 منم دانای قرآن در حقیقت نمودم جمله در سرّ شریعت

394 منم دانا که اینجا غیب دانم همیشه مطّلع بر انس و جانم

395 منم بیچون و بی دیده چگونه که هستم در درونها و برون نه

396 منم بی شبهه بی مثلم رسانید که بود من ابی من خود بدانید

397 چو بنمایم کسی را دیدهٔ خویش حجاب کفر و دین بردارم از پیش

398 حجاب کفر و دین و خوب و زشتم همه در خاک قدرت من نوشتم

399 منم اینجا حقیقت کفر و اسلام مرا اینجا حقیقت ننگ با نام

400 مرا جویند و من در جمله موجود مرا بودند و من در جمله معبود

401 مرا خوانند و من درجمله خوانم مرا دانند و من در جمله دانم

402 حکیم لم یزل هم لایزالم حقیقت نور قدسی جلالم

403 بمن پیدا شده اینجا سراسر منم پروردگار حیّ داور

404 بمن پیدا شده هر انس و جانم مرا دانند و من در جمله دانم

405 حکیم لم یزل هم لایزالم حقیقت نور قدس لایزالم

عکس نوشته
کامنت
comment