نه چنان گرفت خانه به دل من آرزویت از جامی غزل 110

نه چنان گرفت خانه به دل من آرزویت

1 نه چنان گرفت خانه به دل من آرزویت که دگر به خانه رفتن کنم آرزو ز کویت

2 به هوای رنگ و بویت چه روم به طوف بستان نه شکوفه راست رنگت نه بنفشه راست بویت

3 نه خوش آید از نکورو که بود به جور بدخو بگذار خوی بد را که عجب نکوست رویت

4 نرسم به اوج وصل تو به پا زهی سعادت که چو مرغ پربرآرم به هوای جست و جویت

5 مکشاد کوب چوگان کف نازکت همین بس که فتد میان میدان سرمن به سان گویت

6 ز غمت شدم خیالی و بدین خیال شادم که خیال وار گاهی گذرم نهفته سویت

7 ز غزلسرایی خود نبود مراد جامی بجز اینکه روزگارش گذرد به گفت و گویت

عکس نوشته
کامنت
comment