نه پنبه از پی راحت گذاشتم بر داغ از سعیدا غزل 415

نه پنبه از پی راحت گذاشتم بر داغ

1 نه پنبه از پی راحت گذاشتم بر داغ فتیله ای است که آتش گذاشتم به چراغ

2 نشین به سایهٔ مژگان و [سرفرازی] کن ز چشم خویش در آیینه تازه دار دماغ

3 ز عندلیب شنیدیم بی وفایی گل نه آن قدر که کشد دل دگر به گوشهٔ باغ

4 نظر به سایهٔ مژگان فتاد و دانستم که سایه بان رخ خویش [کرده ای] پر زاغ

5 ز قد و روی تو بوده است سرو و گل را آب ز چشم مست تو نرگس گرفته است ایاغ

6 نشان خلق و مروت تو از که می پرسی زمانه ای که بر خود نمی دهند سراغ

7 کسی که وسعت میدان خلق را گردید میان خلق سعیدا دگر ندید فراغ

عکس نوشته
کامنت
comment