- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ملامت نیست گر گویم مرا با دوست می باید مگر قاضی بدین فتوا جوابی باز فرماید
2 چو مجنون از غمِ لیلی اگر زاری کنم زیبد چو فرهاد از لبِ شیرین اگر شوری کنم شاید
3 از آن ترسم که قاضی گوید این از شرع بیرون است بترسد او هم از طعنه درین فن سعی ننماید
4 به رویِ مردمان گوید که شرطِ عشق آن باشد که هر شب دودِ حسرت تا به روز از دیده پالاید
5 ز پا ننشیند و بر سر زنان در شهر می گردد به آهِ آتشین از آسمان سیّاره برباید
6 دمی بر وجد نجد آرد زمانی با سبع گردد میان بر بیستون بندد کمر بر کوه بگشاید
7 به شرحِ عقل و قهرِ عشق پژمان است و پوشیده که هر کو دل بداد از دست بیش از خود نیاساید
8 نزاری را به جز زاری نمانده ست ای مسلمانان نزاری چون کند مسکین چو کارش بر نمی آید
9 مگر هم عاقبت باری به زر روزی دهد او را بدین صیقل ز رویِ خاطرش زنگار بزداید