نه زهد آید مرا مانع ز بزم عشرت اندیشان از جامی غزل 726

نه زهد آید مرا مانع ز بزم عشرت اندیشان

1 نه زهد آید مرا مانع ز بزم عشرت اندیشان غم خود دور می دارم ز بزم عشرت ایشان

2 به جایی کاطلس شاهان نشاید فرش ره حاشا که راه قرب یابد دلق گردآلود درویشان

3 مباش آن شوخ گو شرمنده ز آیین جفا کوشی که نبود شیوه آزار در دین وفاکیشان

4 نه اندیشم دعایی غیر ازین کان شاه خوبان را مبادا هیچ گه آسیبی از کید بداندیشان

5 مرا پیوند خویشی بود با صبر و خرد لیکن دلم تا آشنای عشق شد بگسستم از خویشان

6 ز راه دل رسد اشک جگرگون دیده ما را بلی این خانه را می آید آب تیره از پیشان

7 چو آید دور جامی جام گلگون دیگری را ده بود خونابه دل بس می لعل جگرریشان

عکس نوشته
کامنت
comment