نیاساید کس از افغان من جایی که من از جامی غزل 673

نیاساید کس از افغان من جایی که من باشم

1 نیاساید کس از افغان من جایی که من باشم همان بهتر که هم خود همنشین خویشتن باشم

2 دهم تسکین خود هر شب که فردا بینمش در ره ولی آن سنگدل ناید بدان راهی که من باشم

3 مرا بربود ذوق گفت و گوی آن پری زانسان که چون دیوانگان پیوسته با خود در سخن باشم

4 چو همدردی نمی یابم که گویم درد خود با او گهی با یاد مجنون گه به فکر کوهکن باشم

5 رقیبا تلخ گفتن تا به کی چندان زبان درکش که یکدم گوش بر گفتار آن شیرین دهن باشم

6 چنان بربود خواب من که ناید چشم من بر هم مگر وقتی که زیر خاک خفته در کفن باشم

7 چو شد در کار می پیمان تقوا جامی آن اولی که پیمانه به کف با ساقی پیمان شکن باشم

عکس نوشته
کامنت
comment