- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 هرگز ز جان من غم سودای او نرفت وز خاطر شک تمنای او نرفت
2 آن دل سیاه باد که سودای او نپخت وان سر بریده باد که در پای او نرفت
3 با این همه جفا که دل از دست او کشید سودای دوستی ز سویدای او نرفت
4 آمد عروس گل به چمن با هزار حسن وز کوی دوست کسی به تماشای او نرفت
5 پیک نفس که مژده رسان حیات اوست بی حکم او نیامد و بی رای او نرفت
6 مسکین کمال در سر غوغای عشق شد وآن کیست خود که در سر غوغای او نرفت