هرگز ز جان من غم سودای او از کمال خجندی غزل 279

کمال خجندی

آثار کمال خجندی

کمال خجندی

هرگز ز جان من غم سودای او نرفت

1 هرگز ز جان من غم سودای او نرفت وز خاطر شک تمنای او نرفت

2 آن دل سیاه باد که سودای او نپخت وان سر بریده باد که در پای او نرفت

3 با این همه جفا که دل از دست او کشید سودای دوستی ز سویدای او نرفت

4 آمد عروس گل به چمن با هزار حسن وز کوی دوست کسی به تماشای او نرفت

5 پیک نفس که مژده رسان حیات اوست بی حکم او نیامد و بی رای او نرفت

6 مسکین کمال در سر غوغای عشق شد وآن کیست خود که در سر غوغای او نرفت

عکس نوشته
کامنت
comment