نه خرد راست قصوری و نه دین را خللی از جامی غزل 949

نه خرد راست قصوری و نه دین را خللی

1 نه خرد راست قصوری و نه دین را خللی که دهم دل به غزالی و سرایم غزلی

2 دفتر علم و هنر ز آب قدح می شویم مرشد عشق نفرمود جز اینم عملی

3 دعوی نقص مرا حاجت برهان نبود هرگزم نیست درین مسئله با کس جدلی

4 نقد عمری که نداری بدلش صرف مکن جز به سودای نگاری که ندارد بدلی

5 چه نشان گویمت از یار که آن نادره را نتوان گفت مثالی نتوان زد مثلی

6 طی مکن طرز غزل جامی و اندیشه مدار گر زند طعنه دغایی و کند رد دغلی

7 چشم شاهد نتوان بستن و مو بگسستن که ازان رشک برد کوری و زین غصه کلی

عکس نوشته
کامنت
comment