1 نه محرمی و نه یاری موافق و دم ساز غم تو با که خورم با که برگشایم راز
2 بر آسمان به تضرع گرفتهام همهشب گهی دو دیده امید و گه دو دست نیاز
3 دماغ خشک و زبان الکن و قدم مجروح شبِ دراز و حدیثِ دراز و راهِ دراز
4 ز بس گره گره و بند بند بر نفسم ز اندرون به دهن بر نمیبرد آواز
5 اگر ز واقعهٔ خود نفس زنم بر من به کفر و زندقه فتوی دهند اهل مجاز
6 ز چارسوی طبیعت گذر نیابد خام مگر چو سوختگانش دهند خط جواز
7 زمام من دگری میکشد نمیدانی که من به خود نروم در چنین نشیب و فراز
8 به پای عقل مرو در ولایت عشّاق مقام شبپره را جای آفتاب مساز
9 به چکسه پرده به چشمش از آن فروبندند که طاقت نظر پادشه ندارد باز
10 نزاریا بنشین بر بساط عشق دلت به یک ندب همه هستی و نیستی در باز
11 گرت به بارگه عشق بار مییابد همین و بس همه در باز تا شود در باز
دیدگاهها **