نگارا، بی‌تو برگ جان ندارم از عراقی غزل 175

نگارا، بی‌تو برگ جان ندارم

1 نگارا، بی‌تو برگ جان ندارم سر کفر و غم ایمان ندارم

2 به امید خیالت می‌دهم جان وگرنه طاقت هجران ندارم

3 مرا گفتی که: فردا روز وصل است امید زیستن چندان ندارم

4 دلم دربند زلف توست، ورنه سر سودای بی‌پایان ندارم

5 نیاید جز خیالت در دل من بخر یوسف، سر زندان ندارم

6 غمت هر لحظه جان می‌خواهد از من چه انصاف است؟ چندین جان ندارم

7 خیالت با دل من دوش می‌گفت که: این درد تو را درمان ندارم

8 لب شیرین تو گفتا: ز من پرس که من با تو بگویم کان ندارم

9 وگر لطف خیال تو باشد عراقی را چنین حیران ندارم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر