- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نازنین میرفت و بس شوریده بود گفتی از سرباز خوابی دیده بود
2 میگذشت او بر در مجلس گهی این سخن گفت آن مذکر آنگهی
3 این گل آدم خدا از سرنوشت چل صباح از دست قدرت میسرشت
4 بعد از آن گفتا دل مؤمن مدام هست در انگشت حق کرده مقام
5 نازنین چون این سخن بشنود ازو زاتش جانش برآمد دود ازو
6 گفت بیچاره چه سازد آدمی یا دلست او یا گلست او از زمی
7 چون دل و چون گل بدست اوست بس پس بدست ما چه باشد جز هوس
8 من دلی دارم ز عالم یا گلی هر دو او راست اینت مشکل مشکلی
9 از دل و گل در جهان من برچهام اوست جمله در میان من برچهام
10 هیچ هستم من ندانم یا نیم چون همه اوست آخر اینجا من کیم