1 نائی که سخن بود روان از لب او در نی شکر آمد بفغان از لب او
2 لب بر لب نی نهاد و دم داد دمش تا گفت که آمدم بجان از لب او
1 مرا ز جور تو ای روزگار سفله نواز بسیست غصه چگویم که قصه ایست دراز
2 بناز میگذرانند عمر بیهنران هنروران ز تو افتاده اند در تک و تاز
1 ایدل گرت شناختن راه حق هواست خود را بدان که عارف خود عارف خداست
2 غم ره مده بخویشتن ار وقت خوش نماند زیرا که وقت فوت شد اما خوشی بجاست