-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ناید هگرز از این یله گو باره جز درد و رنج عاقل بیچاره
2 از سنگ خاره رنج بود حاصل بیعقل مرد سنگ بود خاره
3 هرگز کس آن ندید که من دیدم زین بیشبان رمه یله گوباره
4 تا پر خمار بود سرم یکسر مشفق بدند برمن و غمخواره
5 واکنون که هشیار شدم، برمن گشتند مار و کژدم جراره
6 زیرا که بر پلاس نه خوب آید بر دوخته ز شوشتری پاره
7 از عامه خاص هست بسی بتر زین صعبتر چه باشد پتیاره؟
8 چون نار پاره پاره شود حاکم گر حکم کرد باید بیپاره
9 دزدی است آشکاره که نستاند جز باغ و حایط و رزو ابکاره
10 ور ساره دادخواه بدو آید جز خاکسار ازو نرهد ساره
11 در بلخ ایمناند ز هر شری میخوار و دزد و لوطی و زنباره
12 ور دوستدار آل رسولی تو چون من ز خاندان شوی آواره
13 زیشان برست گبر و بشد یکسو بر دوخته رگو به کتف ساره
14 رست او بدان رگو و نرستم من بر سر نهاده هژده گزی شاره
15 پس حیلتی ندیدم جز کندن از خان و مان خویش به یکباره
16 چون شور و جنگ را نبود آلت حیلت گریز باشد ناچاره
17 آزاد و بنده و پسر و دختر پیر و جوان و طفل ز گاواره
18 بر دوستی عترت پیغمبر کردندمان نشانهٔ بیغاره
19 هرگز چنین گروه نزاید نیز این گنده پیر دهر ستمگاره
20 آن روزگار شد که حکیمان را توفیق تاج بود و خرد یاره
21 ناگاه باد دنیا مر دین را در چه فگند از سر پرواره
22 گیتی یکی درخت بد و مردم او را به سان زیتون همواره
23 رفتهاست پاک روغن از این زیتون جز دانه نیست مانده و کنجاره
24 امروز کوفتم به پی آنک او دی میداشت طاعتم به سر و تاره
25 سودی نداردت چو فراشوبد بدخو زمانه، خواهش و نه زاره
26 روزی به سان پیرزنی زنگی آردت روی پیش چو هر کاره
27 روزی چو تازه دخترکی باشد رخساره گونه داده به غنجاره
28 دریاست این جهان و درو گردان این خلق همچو زبزب و طیاره
29 بر دین سپاه جهل کمین دارد با تیغ و تیر و جوشن آن کاره
30 از جنگ جهل چونکه نمیترسی وز عقل گرد خود نکشی باره؟