مراد من ز وصال تو برنمی‌آید از مجد همگر غزل 43

مجد همگر

آثار مجد همگر

مجد همگر

مراد من ز وصال تو برنمی‌آید

1 مراد من ز وصال تو برنمی‌آید بلای عشق تو بر من به سر نمی‌آید

2 شب جوانی من در امید تو بگذشت هنوز صبح وصال تو برنمی‌آید

3 درخت وصل تو در باغ عمر بنشاندم برفت عمر و هنوز آن به بر نمی‌آید

4 در آرزوی تو بر من دمی نمی‌گذرد که بر دلم ز تو جوری دگر نمی‌آید

5 دلم ببردی و جان از کف تو هم نبرم که تیر هجر تو جز بر جگر نمی‌آید

6 دلم برفت به جایی غریب سر بنهاد وزآن ضعیف و غریبم خبر نمی‌آید

7 اگرچه جستن وصل تو سربه‌سر خطر است ترا ز کشتن من خود خطر نمی‌آید

8 رخ و لب تو چنان صبر و هوش من بربود که یادم از گل و تنگ شکر نمی‌آید

9 خیال روی تو در چشم من چنان بنشست که آفتاب و مهم در نظر نمی‌آید

10 بر این سرشک چو سیم و رخ چو زر رحم آر اگر چه در نظرت سیم و زر نمی‌آید

11 ز آه من به سحر سنگ خاره نرم شود چه گویمت که به گوشت مگر نمی‌آید

12 هزار تیر ز شست دعا رها کردم وزآن هزار یکی کارگر نمی‌آید

13 ز عاشقان جهان کس چو ابن همگر نیست ولیک هیچ به چشم تو در نمی‌آید

14 بدین دلیری و چستی که اوست در ره عشق بدین چنین که تویی با تو بر نمی‌آید

15 به شب ز ناله من عالمی نمی‌خسبند مگر به گوش تو آه سحر نمی‌آید

عکس نوشته
کامنت
comment