-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 زنمک ندیده بودم که کسی شکر بریزد نه رطب زسرو هرگز چو لب تو تر بریزد
2 خط سبز بی سبب نیست که بر لبت نشسته بشکر لب تو طوطی چو رسید پر بریزد
3 نکنی ملامت دل که سرشک اوست غماز که چو شمع سوخت اشکی نتواند ار بریزد
4 تو بگوی فحش از آب لب که کسم دعا نگوید تو بریز خون عاشق که کس دگر بریزد
5 همه طرح خوب ریزد بصحیفه مانی صنع بخدا زخامه طرحی زتو خوبتر بریزد
6 تو چه چشمه حیاتی که زشوق تو نشاید که زچشم آب حیوان برهت خضر بریزد
7 چو حدیث اشتیاقت بصحیفه مینویسم نشود شبی که کلکم بجهان شرر بریزد
8 تو چه گوهری همانا که زبحر کبریائی بصدف چو گوهر تو بجهان بشر بریزد
9 منم آن نهال آشفته که میوه ام بود عشق بجز از ولای حیدر زبرم ثمر نریزد