زنمک ندیده بودم که کسی از آشفتهٔ شیرازی غزل 417

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

زنمک ندیده بودم که کسی شکر بریزد

1 زنمک ندیده بودم که کسی شکر بریزد نه رطب زسرو هرگز چو لب تو تر بریزد

2 خط سبز بی سبب نیست که بر لبت نشسته بشکر لب تو طوطی چو رسید پر بریزد

3 نکنی ملامت دل که سرشک اوست غماز که چو شمع سوخت اشکی نتواند ار بریزد

4 تو بگوی فحش از آب لب که کسم دعا نگوید تو بریز خون عاشق که کس دگر بریزد

5 همه طرح خوب ریزد بصحیفه مانی صنع بخدا زخامه طرحی زتو خوبتر بریزد

6 تو چه چشمه حیاتی که زشوق تو نشاید که زچشم آب حیوان برهت خضر بریزد

7 چو حدیث اشتیاقت بصحیفه مینویسم نشود شبی که کلکم بجهان شرر بریزد

8 تو چه گوهری همانا که زبحر کبریائی بصدف چو گوهر تو بجهان بشر بریزد

9 منم آن نهال آشفته که میوه ام بود عشق بجز از ولای حیدر زبرم ثمر نریزد

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر