- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 اشک من کآب زلالی است که نتوان گفتن تازگی بخش نهالی است که نتوان گفتن
2 برده ای چون دلم از دست، مپرس از حالم حال دل باخته، حالی است که نتوان گفتن
3 سرکش افتاده بسی گلبن این باغ، ولی بلبلش را پروبالی است که نتوان گفتن!
4 درد دل من، همه این است که بوسم پایت؛ در دل غیر خیالی است که نتوان گفتن
5 بزم هر کس، ز چراغی است فروزان و زمن روشن از شمع جمالی است که نتوان گفتن
6 ننشیند بسر سرو، که مرغ دل من سایه پرورد نهالی است که نتوان گفتن!
7 گفتی: آذر که سگ کوی بتان بود چه شد؟! پی رم کرده غزالی است که نتوان گفتن