-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 خاک من باد از سر کوی تو گر بیرون برد نیست روی آنکه این سودا ز سر بیرون برد
2 خلوتی خوش دارم امشب با خیال زلف او گر نه باد صبح از این خلوت خبر بیرون برد
3 با خیالش گر شبی در کنج تنهایی روم آب چشمم باز بردارد، ز در بیرون برد
4 هر زمان از آب چشمم شعله بیش است، ای طبیب شربتی فرما، که این سوز از جگر بیرون برد
5 مجلس خاص است، اگر شاهی گرانی میکند اهل صحبت نیست، گو تا درد سر بیرون برد