1 خاکم به ره آن بت چالاک نکردند فریاد که کشتندم و در خاک نکردند
2 من طایفهای بر سر آن کوی ندیدم کز دست غمش جامهٔ جان چاک نکردند
3 من باک ندارم مگر از بی بصرانی کاندیشه از آن غمزهٔ بیباک نکردند
4 قومی به وصالش نتوانند رسیدن کز تیر دعا رخنه در افلاک نکردند
5 فردای قیامت به چه رو سر زند از خاک خلقی که در آن حلقهٔ فتراک نکردند
6 شستند به دریای محبت تن ما را لیک از رخ ما گرد غمش پاک نکردند
7 المنة لله که بمردند گروهی کز عشق تو جان دادم، ادراک نکردند
8 غم دست برآورد مگر بادهفروشان امشب به قدح آب طربناک نکردند
9 کاری که غمش با دل من کرد فروغی از برق فروزنده به خاشاک نکردند
دیدگاهها **