کشتی مرا ز هجر رخ جانفزای خویش از جامی غزل 503

کشتی مرا ز هجر رخ جانفزای خویش

1 کشتی مرا ز هجر رخ جانفزای خویش ای ناخدای ترس بترس از خدای خویش

2 زاهد که جا به گوشه محراب می کند گر بیند ابروی تو نماند به جای خویش

3 حیف است بر زمین کف پای تو فرش کن از پرده های دیده من زیر پای خویش

4 کوته فتاد رشته عمرم خدای را یک تار مو ببخش ز زلف دو تای خویش

5 دور از رخ تو ماند دلم بی سرود عیش بلبل چو گل ندید فتاد از نوای خویش

6 از خویش و آشنا همه بیگانه گشته ام تا دیده ام سگان تو را آشنای خویش

7 تو پادشاه حسنی و جامی گدای تو ای پادشاه مرحمتی بر گدای خویش

عکس نوشته
کامنت
comment