سوار من که غبار رهش به ماه رسید از جامی غزل 231

سوار من که غبار رهش به ماه رسید

1 سوار من که غبار رهش به ماه رسید نشسته گرد به رخ چاشتگه ز راه رسید

2 چو مه به موکب سیاره بود شبگیرش ولی جریده چو خورشید چاشتگاه رسید

3 پناه ساخته خورشید را به مشکین چتر به فرق راه نشینان بی پناه رسید

4 ز کوس شاهی و بانگ سپاهیش برخاست خروش و ولوله از شهر و کو که شاه رسید

5 سرم ز طارم عزت به خاک پاش فتاد ز آستان مذلت به صدر جاه رسید

6 نکرده دعوی عشقش هنوز سینه به آه ز اشک سرخ من از هر مژه گواه رسید

7 چه نعره ها که برآمد ز صوفیان از ذوق چو نظم دلکش جامی به خانقاه رسید

عکس نوشته
کامنت
comment