1 شعرم چو گشت معجزه و سحر از او بکاست گفتند همگنان تو کلیمی و این عصاست
2 بر بحر دست خواجه زدم خشک رود شد گفتم بلی نشان عصا این بود عصاست
3 بار دگر چو بر دل سنگین او زدم نگشاد چشمه ها و نیامد قیاس راست
4 جوی کفش که بحر عطا بود خشک شد لیک از دلش که سنگ سیه بود نم نخاست
دیدگاهها **