- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 طبیب من، حرا از خسته جان خود نمی پرسی؟ توان پرسیدنی، وز ناتوان خود نمی پرسی
2 قلم کی محرم و قاصد کجا درد سخن دارد چرا احوال ما را، از زبان خود نمی پرسی؟
3 مگر آگه نیی از سوختن ای شمع بی پروا که از پروانهٔ آتش به جان خود نمی پرسی؟
4 نسیم آشفته می گوید، سراغ نافهٔ چین را چرا از طرّهٔ عنبرفشان خود نمی پرسی؟
5 اگر باور نداری شرح جور از من، چرا باری حدیثی از دل نامهربان خود نمی پرسی؟
6 شکار خسته می داند، عیار سختی بازو چرا از زخم دل، زور کمان خود نمی پرسی؟
7 سرت گردم، چه دیدی کز حزین گردانده ای دل را ز دستان سنج دیرین، داستان خود نمی پرسی؟