صبحدم ذوقی ندارد بی از جهان ملک خاتون غزل 350

جهان ملک خاتون

آثار جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

صبحدم ذوقی ندارد بی تو در بستان گذشت

1 صبحدم ذوقی ندارد بی تو در بستان گذشت درد دل دارم ز تو نتوانم از درمان گذشت

2 هیچ مشکلتر ز هجر جان گداز یار نیست چون بگویم شدّت هجران من آسان گذشت

3 راستی سرویست قدّش در سرابستان جان چون رسیدی پیش او از راستی نتوان گذشت

4 گر دهی فرمان که بگذر از سر جان و جهان من نیارم دلبرا از حکم و از فرمان گذشت

5 خلق گویندم سر و سامان به باد عشق داد عاشقان آسان توانند از سر و سامان گذشت

6 سر چه ارزد در غمش سامان چه باشد در جهان عاشق آن باشد که بتواند روان از جان گذشت

7 عقل می گوید به من بگذر ز کار و بار عشق بگذرم از جان ولی نتوانم از جانان گذشت

8 من بعیدم از رخ چون عید فرّخ فال او لاشه ی شخص ضعیفم بین که از فرمان گذشت

9 گفت راز عشق ننهفتی ز یاران گفتمش قصّه ی درد دل بیچاره ی ما زان گذشت

عکس نوشته
کامنت
comment