کار من آمد به جان از یار دور از جامی غزل 249

جامی

جامی

جامی

کار من آمد به جان از یار دور

1 کار من آمد به جان از یار دور نیست جان دادن چنان ازکار دور

2 ای که گویی چونی از غم چون بود تن ز جان تنها دل ازدلدار دور

3 گر بنالم ور بگریم دور نیست شوق غالب موعد دیدار دور

4 خاص ناید راست با سودای عام فکر خانه باشد از بازار دور

5 گر هزار آزار ازان بدخو رسد طبع عاشق باشد از آزار دور

6 هرکه آن رخسار نیکو دید گفت یارب از چشم بدانش دار دور

7 محمل جامی به منزل چون رسد توشه اندک بادیه بسیار دور

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر