دل برد ز من فتنه گری عشوه نمایی از جامی غزل 976

دل برد ز من فتنه گری عشوه نمایی

1 دل برد ز من فتنه گری عشوه نمایی زرین کمری کج کلهی تنگ قبایی

2 در حسن و ملاحت چه پریچهره نگاری در سرکشی و ناز چه شوخی چه بلایی

3 من کی به وصالش رسم این بس که به راهش روزی که شوم خاک ببوسم کف پایی

4 سوزی که مرا بر جگر از آتش عشق است جز شربت مرگش نبود هیچ دوایی

5 روزی که شوم خاک و برد باد به هر سو یابند به هر ذره من بوی وفایی

6 داری سر خونریز من اینک کفن و تیغ با حکم تو کس را نرسد چون و چرایی

7 باشد غم هجر تو به خونابه بر آن نقش گر از سر خاکم بدمد برگ گیایی

8 تو خنده زنان می گذری بی خبر از من من گریه کنان می کنم از دور دعایی

9 یارب به چه خرسند شود جامی بیدل روزی که نیاید ز تو تشریف جفایی

عکس نوشته
کامنت
comment