1 دل مسکین مرا کژدم دوری بگزید تا برفت آن صنم دلبر و دوری بگزید
2 طرب از من بگریزاند و خود از من بگریخت طرب از من برمایند و خود از من برمید
3 گر نیابمش بسا درد که من خواهم یافت ور نه بینمش بسا درد که من خواهم دید
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 چون او بتی شمن نستاید بصد بهار چون او گلی چمن ننماید بصد بهار
2 گوئی که هست دو لبش از بسدو عقیق تشبیه دو لبش ز عقیق و بسد مدار
1 تا خزان آورد روی خویش سوی باغ و راغ ابر یک ساعت نجست از تعبیه کردن فراغ
2 از لب دریا برآمد بامدادان خیل ابر و آسمان از وی شود پر خیل گردو دود و داغ
1 تا بجان در عقل باشد تا بتن در جان بود جان و تن را از لب و جام و لب جانان بود
2 جان و تن را خود غذا می باشد و جانان بدانک می غذای تن بود جانان غذای جان بود
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به