1 دل مسکین مرا کژدم دوری بگزید تا برفت آن صنم دلبر و دوری بگزید
2 طرب از من بگریزاند و خود از من بگریخت طرب از من برمایند و خود از من برمید
3 گر نیابمش بسا درد که من خواهم یافت ور نه بینمش بسا درد که من خواهم دید
1 با ماه تو تا مشگ شد برابر چون مشک بجوشم همی بر آذر
2 از بسکه مرا آذر است بر دل آزار نجویم همی ز آذر
1 هرکه جانان را بمهر اندر عدیل جان کند گر تواند جان خویش اندر ره جانان کند
2 هرکه جوید رای دلبر کی رضای دل کند هرکه خواهد کام جانان کی هوای جان کند
1 آباد بر این بر که و این طارم آباد وز هر دو خداوند جهان کامروا باد
2 این برکه افروخته چون چشمه خورشید وین طارم آراسته چون قبله نوشاد