- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دلم چون چشم سرمستش کنون در عین خمّاریست نشسته در غم رویش جهان در کوی غمخواریست
2 به وصلم وعده ای دادی که از صبرت ندارم کام اگر صبری کنم جانا ز تو از روی ناچاریست
3 ز جانت بنده ام جانا گرانجانی نمی ارزم در آن حضرت چو می دانم که نوعی از سبکباریست
4 به خوابت هم نمی بینم که یابد خاطرم تسکین که هر شب تا سحر چشمم ز غم در عین بیماریست
5 دلم دزدید چشم تو به زنّار دو زلفت بست پریشان می کند ما را چو در بند سیه کاریست
6 به وصلت کی رسم جانا ولیکن این قدر دانم که در هجرانت خون دل ز دیده بر رخم جاریست