دل من که بس مبتلا بینمش از جامی غزل 496

دل من که بس مبتلا بینمش

1 دل من که بس مبتلا بینمش ازان شوخ در صد بلا بینمش

2 دل از وی نگه داشتن مشکل است که شکلی عجب دلربا بینمش

3 رقیبانم از وی جدا ساختند خدایا کز ایشان جدا بینمش

4 شب تیره هر کس به فکری و من در آن غم که فردا کجا بینمش

5 خوش آن مه که یک ذره خرسندیم نباشد اگر سالها بینمش

6 به ره چند سایم رخ آیا بود که روزی بر آن پشت پا بینمش

7 ازان گشت بیگانه جامی ز خویش که با درد عشق آشنا بینمش

عکس نوشته
کامنت
comment