دل ز من برده ای و می دانی از مجد همگر غزل 91

مجد همگر

آثار مجد همگر

مجد همگر

دل ز من برده ای و می دانی

1 دل ز من برده ای و می دانی آشکار است این نه پنهانی

2 به دل برده نیستی خرسند باز در بند بردن جانی

3 ملک ما خود دلی و جانی بود این ببردی و در پی آنی

4 ندهم جان به رایگان به کفت که به دل می خورم پشیمانی

5 کار دل خود گذشت لیکن جان گر دهی بوسه بوکه بستانی

6 خواندیم دی ولی نه از پی آن که مرا نزد خویش بنشانی

7 خواندیم دی ولی نه از پی آن که مرا نزد خویش بنشانی

8 بعد عمری نه این امیدم بود که چنین خوش عنایتم خوانی

9 گر سگ خویش داده ای لقبم چون سگان از درم چرا رانی

10 غارت خانه دلم کردی که نه در شهر کافرستانی

11 رو که ایمان به کیشت آوردم کآفت عقل و دین و ایمانی

12 با چنین اعتقاد و دین که توراست کافرم کافر ار مسلمانی

13 دل ویران من چو مسکن تست لیک رسم است گنج و ویرانی

14 غم تو بی تو چون توانم خورد من و حالی بدین پریشانی

15 به خداکت سپاس ها دارم گر ازین زندگیم برهانی

16 ناتوانم مدار رنجه مرا رنجه شو گه گهی که بتوانی

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر