1 دلم از فرقت روی تو خون شد سرشکم چون رخ تو لاله گون شد
2 به عمری آرزو کردم که گویی که ای فایز! سرانجام تو چون شد
1 به دل گفتم مکن اینقدر فریاد که اندر خرمن صبر آتش افتاد
2 بسوزد هستی فایز، سراپا گهی کان چشم شهلا آیدم یاد
1 ز من ببرید جانان باز پیوست شکست عهد کن آیین نو بست
2 بحمدالله غمین بر خاست دشمن به بزم دوست فایز شاد بنشست
1 اگر دانی که فردا محشری نیست سوال و پرسش و پیغمبری نیست
2 بتاز اسب جفا تا میتوانی که فایز را سپاه و لشکری نیست