-
لایک
-
ذخیره
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
1 خیال دوست ز من خورد و خواب بازگرفت بسوخت وز جگر تشنه آب بازگرفت
2 گر اندکی به شراب و سماع میلم بود سماع باز ستاند و شراب بازگرفت
3 به من بر ید محبت ز ابتدای ازل پیام عشق بداد و جواب بازگرفت
4 چو مرغ شب نظرم تاب آفتاب نداشت و گر نه چند ره از خور نقاب بازگرفت
5 نداشت طاقتِ نور تجّلی شب طور کلیم از آن ورق اضطراب بازگرفت
6 عجب دهنده ی بخشنده یی ست حاتم عشق که هر چه داد به کس بر شتاب بازگرفت
7 به دامنش نتوان دست زد مگر وقتی که آستین به رخ آفتاب بازگرفت
8 همای عشق به هر سر که سایه برگسترد و گرچه صعوه بود ار عقاب بازگرفت
9 خلاف نیست نزاری ز هرچه گیرد باز ولی ز دوست نشاید خطاب بازگرفت
10 فرو شود به همه حال هرچه دست سخاست نثار فیض عمیم از سحاب گرفت