مه اشترسوار من که شد رخش فلک پستش از جامی غزل 262

جامی

جامی

جامی

مه اشترسوار من که شد رخش فلک پستش

1 مه اشترسوار من که شد رخش فلک پستش خوش آن رهرو که در قید مهار مهر دل بستش

2 تن پاکش به پاکی دست برد از چشمه حیوان خضر کی یابد آن دولت که ریزد آب بر دستش

3 ز شاخ سدره آمد نخل او برتر عجب دارم که چون آسیب سنگ ناکسان نوشین رطب خستش

4 اگر صد نشتر محنت رسد بس باشد این مرهم که سوی سینه ریشان التفات خاطری هستش

5 به کحل دولت گیتی سیه چشمی نکرد آری سواد از سرمه «مازاغ » دارد نرگس مستش

6 گذشت از سی و چل بر ساحل بحر طلب عمرم خوش آن کافتد چو او صیدی پس از پنجاه در شستش

7 بود وصاف او جامی دلش را برق غم بادا اگر حرفی نه در وصف رخ او از زبان جستش

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر