- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مه من چون دهد عرض صفای پیکر خود را کشد صبح از خجالت بر سر خود چادر خود را
2 از آن با چشم دل حیران حسن خوبرویانم که صنعت می نماید خوبی صنعتگر خود را
3 زبان خبث یاران سر کند چون تیغ بازی را ز بس می ترسم از بزم چنین گیرم سر خود را
4 بتی دارم که سازد لیلی شب از حجاب او نهان در حقهٔ مهر از کواکب زیور خود را
5 مگر گیرند در وجه بهای یک دهن خنده بهار است و به رنگ غنچه گردآور زر خود را
6 مده در موج خیز غم عنان صبر را از کف به ساحل می رسد هر کس نبازد لنگر خود را
7 میفکن بر زبان سخت گویان خویش را جویا چرا عاقل زند بر سنگ خارا گوهر خود را