چشمم از گریه چو در ورطه خون می‌افتد از جامی غزل 372

چشمم از گریه چو در ورطه خون می‌افتد

1 چشمم از گریه چو در ورطه خون می‌افتد راز پنهان دل از پرده برون می‌افتد

2 به ختم آن زلف نگون است و مرا در ره عشق هرچه می‌افتد ازین بخت نگون می‌افتد

3 بی‌تو گم شد اثرم وز غم تو در عجبم که به سر وقت من گمشده چون می‌افتد

4 گذر دیده شد آغشته به خون دل ازان پاره‌های جگر آلوده به خون می‌افتد

5 خلق گویند بکن صبر و لب از آه ببند چون کنم صبر که آتش به درون می‌افتد

6 شعله آه من این سان که ز گردون گذرد عرش را دم به دم آتش به ستون می‌افتد

7 جامی این نوع که سررشته تدبیر گسست آخرالامر به زنجیر جنون می‌افتد

عکس نوشته
کامنت
comment