1 چشمم، که نه ز آن بزم خواهد خفت گفتم: شب وصل است و کنون خواهد خفت!
2 از شوق نخفت، تا شب هجر آمد؛ چون با تو نخفت، بیتو چون خواهد خفت؟!
1 فتاده از پی دل کودکان و غوغائی است تو هم بیا بتماشا که خوش تماشائی است
2 مرا که مرغ دلم، مانده در شکنجه دام؛ ازین چه سود که بیرون شهر صحرائی است؟!
1 نخست آینهای بهر دیدن خود خواست قرار کار، به خلق سرای امکان داد
2 به عقل آیه والایی دو عالم خواند به عرش، پایهٔ بالایی نه ایوان داد
1 از اسیران خود آن شه بیخبر بگذشت حیف بیخبر از دادخواهان، دادگر بگذشت حیف
2 غافل آمد یار و، غافل از نظر بگذشت حیف؛ بیخبر آمد خوش، اما بیخبر بگذشت حیف