خامه ام برخلاف عادت خویش از سلیم تهرانی مثنوی 7

سلیم تهرانی

آثار سلیم تهرانی

سلیم تهرانی

خامه ام برخلاف عادت خویش

1 خامه ام برخلاف عادت خویش سفله ای را کشیده است به پیش

2 آن کج اندیشه ای که همچو کمان بسته دایم برای جنگ میان

3 وان میانی که کینه قربان است ترکش تیر او قلمدان است

4 چون کند بحث، شرم می باید یا گریبان ز چرم می باید

5 صحبتش با مزاج ناهموار پرخطر چون قمار و راه قمار

6 چون خر ارغنون بود نالان از سواری او خر شیطان

7 پرده ی گوشش از سخن چینی پاره شد بس که دید سنگینی

8 خلق از بیم صحبتش در گرد خانه بر خانه همچو مهره ی نرد

9 دست بر خوان هرکه کرد دراز خبث او نان خورش کند چو پیاز

10 چون مگس، چشم دهر گشته بسی در کثافت چو او ندیده کسی

11 شده از موج چرک دامانش همچو قمری سیه، گریبانش

12 بود از خبث باطنش بدبو عرق او چو آب تنباکو

13 بغل او کتابخانه ی اوست گوشه ی دامنش خزانه ی اوست

14 رو در آبی که شست بر لب جو هر حبابی شد آبخانه درو

15 از برص گردنش سفید چو غاز ولی از موج چرک، سینه ی باز

16 چشم تنگش به وقت بیداری گل بابونه است پنداری

17 چون به یکدیگرش ز خواب نهاد می دهد آن ز چشم گندم یاد

18 گفته اندش به چشم او مانی بسته زنار ازان سلیمانی

19 جگرش خون ز فکر و اندیشه در دلش حرص دیو در شیشه

20 آب خضرش نه آرزو باشد مقصدش نان راه او باشد

21 هوس خاتم سلیمانش رفته از دل ز شوق انبانش

22 چشم بر باز تیزچنگش نیست در نظر غیر جفت زنگش نیست

23 مطرب و نغمه اش نه منظور است چشم او را به سیم طنبور است

24 پیش او نیست قدر یک خشخاش صحن باغ بهشت را بی آش

25 در همه محفلی ز طبع لئیم همچو می مسخره، چو بنگ ندیم

26 می کشد چون چراغ لاله ز سنگ روغن از چاپلوسی و نیرنگ

27 بافسون و فسانه از گوهر افشرد آب را چو پنبه ی تر

28 کند افسون او تهی چون کف سفره ی موج را ز نان صدف

29 می برد وقت ناخنک از مشت همچو تیشه فرو به سنگ انگشت

30 همچو مرغی که هرزه گرد افتاد نیست جایی که خایه ای ننهاد

31 گر به پیراهن و قبا رفته بسته بندی به هرکجا رفته

32 مرکب حرص اوست بی تابی موج دریاست بال مرغابی

33 همه تن همچو موج آب، دهان بغلش چون صدف پر از دندان

34 مشرف نان و ناظر سفره پیک بغرا و شاطر سفره

35 گربه ای مبتلای جوع الکلب دل سیه، روی زرد چون زر قلب

36 بر زمینش ز پرخوری پهلو رنج باریک، کرم معده ی او

37 همه تن ضعف و مضطرب چو نسیم خشک و پرخوار چون عصای کلیم

38 حرف جوعش اگر کند انشا باد بر گوش آهوی صحرا،

39 بیم آن از تنش کند هردم همچو آماس، فربهی را کم

40 در صف سفره حرص او صفدر علم جوعش اژدها پیکر

41 شد طعامی به هر طرف که روان مردم چشم اوست فلفل آن

42 هرکجا قاب خشکه ای راهی ست پنجه ی او برآن دم ماهی ست

43 جوع هرگه گلویش افشارد زان که با کاسه نسبتی دارد

44 می دود بس که از قفای حباب برده گویی کلاه او را آب

45 جانب سفره چون کند شبگیر پر بر آرد عصای او چون تیر

46 دست چون سوی سفره کرد دراز حلقه در گوش نان کند ز پیاز

47 چون اسیران برون کند خفتان دست تاراجش از تن تفتان

48 افکند نان همیشه بی پروا خام در دیگ معده چون بغرا

49 کرد چشمش ز بس درو تأثیر شور شد آب چشمه سار پنیر

50 بر سر سفره ای که او را دید ماست دیگر نشد به کاسه سفید

51 سرکه چون پیش او نهی، بی تاب با پیاله به سر کشد چو شراب

52 سوی سبزی چو رو نهد به مصاف گندنا تیغ خود کند به غلاف

53 دامن سفره سخت گیرد ترب چون بر اطراف دام ماهی، سرب

54 پیش آن بازوی کمندانداز حلقه سازد کمند خویش، پیاز

55 چه عجب گر ز بیم آن مردک نشود سبز در جهان زردک

56 بود از دست جور آن ملعون موج زن در دل چغندر خون

57 شلغم پخته چیست، خام نماند از کلم خود به غیر نام نماند

58 نیش دندان او به سان گراز نرگسی می زند به نان و پیاز

59 رفته از حمله اش ز مرغ کباب همچو مرغان نیم بسمل، تاب

60 ماهی از بیم او ز بی تابی شده چون ماهیان سیمابی

61 پای طوفان چو در رکاب آید مرغ و ماهی در اضطراب آید

62 خویش را چون مگس ز تلواسه افکند لحظه لحظه در کاسه

63 بر سر سفره چون درست نشست تا مبادا بپردش از دست،

64 بار اول چو می کشان خراب بشکند بال های مرغ کباب

65 دو پیازه ز دیدنش تر شد خشکه از بیم او مزعفر شد

66 می برد بس که سر به کاسه فرو از سرش قلیه گشت قلیه کدو

67 حبشی داغدار چهره ی اوست زعفران گرچه زینت هندوست

68 قاشق و آش رشته زو در شور همچو طنبور و رشته ی طنبور

69 دید ازو بس که جور دست انداز آش تتماج گشت دنبه گداز

70 صحن ماهیچه را غنیم بزرگ دشمن لنگ بره همچون گرگ

71 سوی سفره چو سایه گستر گشت خشک شد خشکه و شله ترگشت

72 نظر او پلاو را مجذوب پنجه اش صحن خشکه را جاروب

73 بهر دفعش چو گرز در زد و گیر مشت خود را گره کند کفگیر

74 سوی بریشان چو دست برد سبک کفن بره گشت نان تنک

75 به طعامی که دسترس دارد مرغش از پنجه در قفس دارد

76 هرگه آهنگ آش غوره کند موی چینی سفره نوره کند

77 دهن از لقمه بس که سازد پر چاک افتاده بر لبش چو شتر

78 شود، آشش چو دیر پیش نهی قالب پنجه اش چو بهله تهی

79 بود از دست او ز بس درهم شده مغز قلم چو نال قلم

80 خوردن بیضه چون کند بنیاد وای بر جان بیضه ی فولاد

81 پدری نیز داشت همچون خود در همه دیگ، جوش زن چو نخود

82 بود در آشمالی آن کافر چون شله گرم تا دم آخر

83 هرگه از تشنگی شود بی تاب برف لرزد به کوزه چون سیماب

84 کرد آهنگ آب یخ چو ز دور یخ شد از بیم خشک همچو بلور

85 در سراغ هلیم، دیوانه به چراغ هریسه پروانه

86 دایه در کودکی به دامانش شیردان داده جای پستانش

87 پی کیپا چو او روانه شود آفت صدهزارخانه شود

88 سوی پاچه چو گوش خواباند به سگ پاچه گیر می ماند

89 بر سر کله چون شبیخون برد گرد از مغز او به گردون برد

90 با چنین اشتها، کجا تقدیر می تواند که سازد او را سیر؟

91 مگر از فیض مطبخ نواب شکمش پر شود چو مرغ کباب

92 آن ولی نعمتی که هست جهان بر سر خوان فیض او مهمان

93 صبح، دستارخوان ایوانش مه نو یک رکابی از خوانش

94 خوان او را صلازنان همراه درگهش را کتابه بسم الله

95 سفره ی همتش به صفه ی بار آسمانی ست با زمین هموار

96 سفهر ای پهن چون سپهر برین پر ز هر نعمتی چو خوان زمین

97 میوه بی قدر از فراوانی هندی و بلخی و خراسانی

98 خربزه چون بتان شکرریز کرده دندان برو جهانی تیز

99 لعبتی دلفریب و پاک سرشت نازک و نرم همچو حور بهشت

100 مغز چون انگبین الوندی پوست چون کاغذ سمرقندی

101 سوی هندوستان شکرریز شد روان آب خضر از کاریز

102 از شمیمش کزان دل آساید بوی خاک بهشت می آید

103 آب هرگه به پوست افکنده شده زمزم ز دلو شرمنده

104 ناز و نعمت به شکر آلوده کاسه ی او چو صحن پالوده

105 نیست از خوان فیض دشمن و دوست نعمتش خانه زاد کاسه ی اوست

106 روح تریاکیان به بال هوس می پرد گرد کاسه اش چومگس

107 گاه چون عارف نمد بر دوش گه چو رندان کربلایی پوش

108 کرد از پختگی چو عزم سفر دست خود برگرفت ازو مادر

109 هیکل نغز او سراسر خوب بود از فربهی چنان مرطوب،

110 که درو گردد از کف مردم کارد چون استخوان ماهی گم

111 هندوانه چو سبز ته گلگون کرده از آب و رنگ دل ها خون

112 آبش آب حیات مخموران شربت سازگار محروران

113 مغزش از شهد خویش حلوا شد پوست از شیره اش مربا شد

114 شده از نقش دانه های نهان پیکرش خلوت سیه چشمان

115 همچو پروین به خوشه ی انگور آب داده جهان ز چشمه ی نور

116 دانه ی خوشه اش چو حب نبات در نباتی نهفته آب حیات

117 آسمان را نجوم رخشانش خجل از خایه ی غلامانش

118 دانه ی او ستاره ی دمدار سعد، اما نه نحس در آثار

119 دختری دارد او به پرده نهان که طلبکار اوست پیر و جوان

120 خوشه ی گندم این شنیده مگر که به یک بطن زاده صد دختر

121 لیک هر دختری چو لیلی نیست با شرر پرتو تجلی نیست

122 رطب آمد ز اقتضای جهان لقمه ای درخور دهن چو زبان

123 هر دهن باز در تماشایش در طبق لقمه لقمه حلوایش

124 از صفا چون ستاره ی روشن شهدش انگشت پیچ همچو سخن

125 همچو هندوست کار او وارون استخوان در درون و مغز برون

126 استخوان در درون او بنگر خسته ای اوفتاده در بستر

127 کرده بر نخل او ستاره کمین موش خرمای دم بریده ببین

128 رفته چون سوی نخل او به طلب آستین را جوال کرده عرب

129 گر به بغداد، سوی نخلستان بینی، آگه شوی ز راز جهان

130 خلفا لشکر از جهان رانده علم و توغشان به جا مانده

131 نیشکر را چو کلک دانشمند شده پر شهد ناب، بند از بند

132 همچو سبزان هند شورانگیز همه اندام اوست شکرریز

133 میوه ای در خور بزرگان است خورش فیل دایم از آن است

134 دوستی بین که همچو دشمن، دوست از تن او کند به دندان پوست

135 مرکبش ساخت کودک خیره مرکبی در دهان او شیره

136 از سواریش گوی لذت برد آخر اما چو مفلسانش خورد

137 انبه خود لقمه ای ست فرموده حقه ای پر ز صندل سوده

138 کام ها را غذای نوش گوار دست ها را طلای دست افشار

139 لذتش تا رسد به کام و زبان می کند ریشه در بن دندان

140 تا دهد میوه ای چنین را تاب می شود گرده ی حلاوت آب

141 به وجودش ز پاکی طینت چون توان داد ریشه را نسبت؟

142 کز لطافت نهالش از بیشه رسته چون نخل موم بی ریشه

143 از تماشای نعمت این خوان چشم را آب ده، دهن را نان

144 آسمان کاسه لیس این خوان است خم انگشت ماه نو زان است

145 سبزی بخت، سبزی خوانش نمک حسن در نمکدانش

146 خوردنی ها همه تمام عیار کز مصالح تمام گردد کار

147 از صفای برنج های سفید چون صدف، کاسه پر ز مروارید

148 روغن اندر طعام ها، گویی روغن گل بود ز خوشبویی

149 کند از شغل خود، نه از تقصیر خادم سفره گر زمانی دیر،

150 می پرد خود به جانب اصحاب همچو مرغ بهشت، مرغ کباب

151 گردد از بس صفا و رنگینی روح فغفور، گرد هر چینی

152 چینی، اما ختایی اندامان پیکر از نقش موی بی سامان

153 نقش مو را ندیده هرگز فاش بجز از نوک خامه ی نقاش

154 کرده زان سان بلند صوت و صدا همچو چینی نواز باد صبا،

155 مگر آرد در آن میان به شمار صحن ماهیچه، چینی مودار

156 برگ بغرا لطیف چون نسرین همه تن گوش از پی تحسین

157 نازک و نرم و دلکش اندامش بی سبب برگ گل نشد نامش

158 رشته را از لطافت پیکر می توان کرد رشته ی گوهر

159 هرکه مهمان شود ز اهل کرم دهدش لنگ بره مغز قلم

160 قوشدیلی زبان رغان است واقف از سر آن سلیمان است

161 آورد بهر جوش بره ی او ران خود را به پای خود آهو

162 هرکه گیرد به دست سنبوسه همچو تعویذ می کند بوسه

163 دهد از ذوق، دست خود را بوس دست هرکس رسد به ساق عروس

164 بس که رویش سفید و نورانی ست حبشی داغدار بورانی ست

165 گر درین خوان ز نعمت الوان کوتهی نیست همچو صحن جنان،

166 نیست ای عقل جای حیرانی صاحب سفره کیست، می دانی؟

167 صاحب، اسلام خان عالی شان آن وزیر شه و وکیل جهان

168 آن بزرگی که طفل اگر به قلم نام او را کند به صفحه رقم،

169 پنجه خویش را پس از صد بوس جای بر سر دهد چو تاج خروس

170 کرده خوانش تهی ز شکر و شیر همچو خشخاش، سفره ی انجیر

171 کرده دستار خوان ز شیر و شکر سفره ی نعمت این چنین خوشتر

172 دهد اول، چو گسترد خوان را نوشدارو ز خنده مهمان را

173 همه را از نظر دهد تسکین نقش ایوان او چو صورت چین

174 تنگ از شوکتش جهان بر جم وف اولاد خامه اش عالم

175 رقمش را نشان فیض، رقم قلمش را نوال، مغز قلم

176 روسفیدی صحیفه را ز سواد قلم از نسبت رقم فولاد

177 قلم و صفحه اش انیس و جلیس چون سلیمان و هدهد و بلقیس

178 چکد آب طراوت از رقمش همچو تاک بریده از قلمش

179 قلم و تیغ شد ازو هم پشت هرکه نشنید حکم این، آن کشت

180 قلم او کلید گنج گهر تیغش آیینه دار فتح و ظفر

181 آسمان توسنی که در صف کین کرده خالی چو ماه نو صد زین

182 تیغ او تا فکند خوان قتال هفت خوان را شکست رستم زال

183 استخوان در وجود رویین تن شد ز گرزش چو سرمه در هاون

184 دیده چون کافرش به روز غزا به زبانش گذشته نام خدا

185 گر شود خشم او زبانه ی برق کوه نالد ز تازیانه ی برق

186 قطره ی ابر قهر او سیلی ست یک سوار از سپاه او خیلی ست

187 منع شد تا ز عدل او نخجیر شده منقار باز، ناخن گیر

188 همچو طفلان به عهد او شهباز از پر خود شده کبوترباز

189 حفظش ار کشت را ندارد پاس خوشه را برگ خویش گردد داس

190 شد ز اعجاز نطق او درهم کار عیسی چو پنجه ی مریم

191 عقلش از کار این جهان خراب با خبر چون ز خاک جلوه ی آب

192 فکرش از راز آسمان کبود قلم موی لاجوردآلود

193 دست همت چو در زرافشانی بگشاید، ز تنگ میدانی،

194 می کند آفتاب تابان جمع پنجه ی خویش را چو رشته ی شمع

195 ابر دستش چو سایه افکن شد بس که بالید دانه، خرمن شد

196 مومیایی خلقش انسانی ست نفعش اما زیاده از کانی ست

197 چرب نرمی کند ز بس به سخن نان سایل فتاده در روغن

198 بر درش حلقه گشته اهل نیاز بزم او را صدای سایل، ساز

199 چون بزرگان شوند بزم آرای آستان است مطربان را جای

200 کرده هرگه عزیمت نخجیر آهوان را گرفته تب چون شیر

201 عقل پیچد چو رشته ی جادو در پریخانه ی طویله ی او

202 بحر از موج، وقت طوفانش می دهد یادی از شترخانش

203 در زمانش ز بس که در ایام شده آیین مهربانی عام،

204 آهوان را شده ست دامنگیر همچو اهل ختا پرستش شیر

205 تا دهد گاه تلخ و گه شیرین سفره ی آسمان و خوان زمین

206 تلخ و شیرین این دو خوان گشاد وقف خصمان و دوستانش باد

عکس نوشته
کامنت
comment