1 من و شمع دوش حرفی بمیان نهاده بودیم دو زبان آتش افشان به بیان گشاده بودیم
2 زمن آتشی بجست و بنشست در دل شمع بمقابله قراری چو بهم نهاده بودیم
3 همه شب بسوخت شمع و بگریست تا سحرگه به نسیم صبح هر دو ززبان فتاده بودیم
4 بنوای مرغ شب خیز که کوفت نوبت بام زده عطسه ای بجستیم که قرار داده بودیم
5 زگلی حدیث کرد او من و دل زگلعذاری بعیار عشق دلبر من و دل زیاده بودیم
6 بگزید او تعلق من و عشق ساده رویان من و شیخ هر دو آشفته نخست ساده بودیم
7 من و کوی میفروشان تو و خانقاه زاهد بکه خضر رهنمون گشت که ما بجاده بودیم
8 بسم این تفاخر ایدل که بخواب دیدم امشب که من و سگ در دوست بیک قلاده بودیم
9 بده ای یدالله از لطف مرا کلاه عزت که بجای پای با سر بدر ایستاده بودیم
دیدگاهها **