پیمان‌شکن نگار از ملک‌الشعرا بهار قصیده 245

ملک‌الشعرا بهار

آثار ملک‌الشعرا بهار

ملک‌الشعرا بهار

پیمان‌شکن نگار من آن ترک لشکری

1 پیمان‌شکن نگار من آن ترک لشکری بگرفت خوی لشکری و شد ز من بری

2 من دل به لشکری ز چه دادم به خیر خیر هشیار مرد، دل نسپارد به لشکری

3 او خود سپاهی است و رود، چون رود سپاه گوید مرا که بنشین وز هجر خون گری

4 هر دم ز هجر آن رخ چون سیم نابسود یاقوت سوده بارم بر زر جعفری

5 آنکه گرم ببینی خسته ز درد هجر براین تن پرآفت من رحمت آوری

6 تا بود صف شکست و کمند و کمان گرفت ایدون گمان کند که چنین است دلبری

7 قلب سپاه را نشناسد ز قلب دوست قلب تو بر درد چو به جولانش بگذری

8 پیوسته چون پری است نهفته ز چشم من گر نه پری است از چه نهانست چون پری

9 عشق این‌چنین نخواهم چون نیست درخورم ای عشق مر مرا تو بدینسان نه در خوری

10 عشق بتی گزینم‌، دلخواه و سازگار چون دیگران نداشته رسم ستمگری

11 با گیسوی شکسته‌تر از پشت بیدلان با چهرهٔ شکسته‌تر از لالهٔ طری

12 کر بنگری بر آن رخ و بالای او درست بینی مه چهارده بر سرو کشمری

13 دیبای ششتری است بناگوش و روی او مشک سیه دمیده ز دیبای ششتری

14 از روی اوست خوبی و نیکی ستوده فال چون از ولی داور، آئین داوری

عکس نوشته
کامنت
comment