- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 پیمانشکن نگار من آن ترک لشکری بگرفت خوی لشکری و شد ز من بری
2 من دل به لشکری ز چه دادم به خیر خیر هشیار مرد، دل نسپارد به لشکری
3 او خود سپاهی است و رود، چون رود سپاه گوید مرا که بنشین وز هجر خون گری
4 هر دم ز هجر آن رخ چون سیم نابسود یاقوت سوده بارم بر زر جعفری
5 آنکه گرم ببینی خسته ز درد هجر براین تن پرآفت من رحمت آوری
6 تا بود صف شکست و کمند و کمان گرفت ایدون گمان کند که چنین است دلبری
7 قلب سپاه را نشناسد ز قلب دوست قلب تو بر درد چو به جولانش بگذری
8 پیوسته چون پری است نهفته ز چشم من گر نه پری است از چه نهانست چون پری
9 عشق اینچنین نخواهم چون نیست درخورم ای عشق مر مرا تو بدینسان نه در خوری
10 عشق بتی گزینم، دلخواه و سازگار چون دیگران نداشته رسم ستمگری
11 با گیسوی شکستهتر از پشت بیدلان با چهرهٔ شکستهتر از لالهٔ طری
12 کر بنگری بر آن رخ و بالای او درست بینی مه چهارده بر سرو کشمری
13 دیبای ششتری است بناگوش و روی او مشک سیه دمیده ز دیبای ششتری
14 از روی اوست خوبی و نیکی ستوده فال چون از ولی داور، آئین داوری