- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 پشت من بشکست کوه درد جان فرسای من باز افزاید همان این درد کار افزای من
2 گشت چشمم ژرف دریایی وآتش خون دل شاخ مرجان اندر او مژگان خون پالای من
3 تختهای زین نه سفینه کس نبیند بر کنار گر رود بر اوج از اینسان موجهٔ دریای من
4 پاسبان گنج را ماند، شده گنجش به باد الحذر از دود آه اژدها آسای من
5 گه چو مرغابی و گاهم چون سمندر پرورند اشک دریاآفرین و آه دوزخ زای من
6 زان چو سیمابم در آتش زین در آبم چون نمک تا بخود بینم نه ترکیب است و نه اجزای من
7 روز عیشی خواستم زاید چه دانستم که چرخ حامله دارد به سد ماتم شب یلدای من
8 چون به خاک گلخنم شد جبهه فرسا روزگار دفع درد سر مکن گو بخت سندل سای من
9 ماتمی گشتند اجزای وجودم دور نیست گر ز داغ تو سیه پوشید سر تا پای من
10 پای تا سر داغ گشتم دل سرا پا درد شد چند نالم وای دل تا چند سوزم وای من
11 چرخ نیلی خم پلاسم برد و ازرق فام کرد و ز تپانچه روی من رنگ پلاسم وام کرد
12 جامه نیلی گشت و از سیلی رخم نیلوفری عاقبت این بود رنگم زین خم خاکستری
13 آب چشم از دامنم نیل آب و بر اطراف خاک رود نیلی دیدهام در فرش ماتم گستری
14 بسکه موج رود نیل چشم من بر اوج رفت شد گیاه نیل سبز از مرغزار اخضری
15 در مصیبت خانهام پاگشت کاهی لاجرم کاه برگی شد تن کاهیدهام از لاغری
16 بود در دستم سلیمانی نگینی ، گم شدهست بی جهت قدم نشد چون حلقهٔ انگشتری
17 دیده مکروه بین را نوک مژگان بهر چیست باری از خنجر نگردد کاش کردی نشتری
18 زور بازو مینماید چرخ چون پشتم شکست بیش از ین بایست با من کردش این زور آوری
19 در ربود از حقهام تریاق چرخ مهره باز وین زمانم میکند در جیب افعی پروری
20 گور خود کندم به ناخن خاک آن بر سرکنان دستم آمد با کفن دوزی ز پیراهن دری
21 سوگواران مجلسی دارند و خون در گردش است من در آن مجلس فرو رفته ز جام آخری
22 افسر افشار بردی تا نهی برفرق خویش فکر خود کن ای فلک کاری نکردی سرسری
23 اینکه قاسم بیگ قسمی کشته شد تحریک تست هر چه شد از شومی روی شب تاریک تست
24 یارب آن شب کز جهان میبست بار درد عشق برد ازین عالم به آن عالم چه راه آورد عشق
25 خون او گلگونهٔ رخسارهٔ جور است از آنک شد شهید و رو نگردانید از ناورد عشق
26 عاشق مردانه رفت و حسرت سد مرده برد پر بگردد حسن چون او کم بیابد مرد عشق
27 حسن باقی ای بسا لطفی که در کارش کند زانکه روحی برد از این عالم بلا پرورد عشق
28 رفت تا بی دوست سوزد از تف جانش بهشت واتش دوزخ کند افسرده ز آه سرد عشق
29 روز استقبال روحش آمدند از راه خلد روح مجنون پیش و در پس سد بیابان گرد عشق
30 بد قماریهای شطرنج مجازی خوش نکرد رفت تا جایی که میبازند خاصان نرد عشق
31 میشد و میگفت روحش با تن بسمل شده حلق خونین و رخ زرد است سرخ و زرد عشق
32 عشق باخود برد و عالم با هوسناکان گذشت زانکه عشق اندر خور او بود و او در خورد عشق
33 ماتم عشق وعزای او چه با عالم نکرد کیست در عالم که برخود نوحه ماتم نکرد
34 اهل نطق از گریه شست وشوی دفتر کردهاند رخت بخت خود بدان آب سیه تر کردهاند
35 سوخته اهل سخن اوراق و کلک و هر چه هست کرده پس خاکسترش در مشت و بر سر کردهاند
36 برق کز دل جسته تا عالم بسوزد هم ز راه باز گردانیده وندر سینه خنجر کردهاند
37 توتیان را نی شکر زار تمنا خورده خاک نوحه خوان چون زاغ مشکین جامه در بر کردهاند
38 در کسوف گل شده خورشید و حربا فطرتان خویش را زندانی سوراخ شپر کردهاند
39 در زده آتش به آب بحر غواصان فکر مسکن مرغابیان جای سمندر کردهاند
40 گرم طبعان در فلک آتش فکنده و اختران کسوت خاکستری در بر چو اخگر کردهاند
41 گشته در کوه و کمر وحشی نهادان و ز عقاب بهر پرواز عدم دریوزهٔ پر کردهاند
42 خانهای ترتیب داده فرقه گم کرده گنج وندر آن دهلیزه کام و حلق اژدر کردهاند
43 بهر ثبت این مصیبت نامه ارباب قلم در دوات دیده کلک از نوک نشتر کردهاند
44 ماتم صعب است کامد پیش ارباب سخن گو سخن هم در سیاهی شو چو اصحاب سخن
45 سخت نادانسته کاری کرد چرخ و اخترش درسر این کار خواهد رفت زرین افسرش
46 وای بر اختر که مردی را که خنجر بر شکافت زهرهٔ چرخ آب میگردد هنوز از خنجرش
47 بی گمان ناگاه تیرش میجهد بر پشت چرخ سوده خود بر دست او یک بار پیکان و برش
48 شهسوار ما که چوبین اسب زیر ران کشید مرکب زرینه زین گو خاک میخور بر درش
49 مرکبی کش دم بریدند ار بود رخش سپهر غاشیه شال سیه زیبد پی زین زرش
50 بر سر تربت چه حاصل تاج زر بر سندلی تاجداری را که بر خاک لحد باشد سرش
51 گر بود تاج زر خور چون ز سر خالی بماند تاج پوشی نیست از خاک سیه لایقترش
52 در جهان نایاب شد خاک سیه چون کیمیا بس کزین ماتم به سر کردند در هر کشورش
53 سوگواران رایگان دانند و از گردون خزند قیمت مشک ار نهد بر تودهٔ خاکسترش
54 این که میخوانی شبش روز است رفته در عزا گشته شب عریان و کردهٔ جامهٔ خود در برش
55 نی همین ما را سیه پوشید و ماتم دار کرد این مصیبت در شب و روز زمانه کار کرد
56 بومی آمد نامهٔ عنوان سیه بر بال او بومی آمد نامهٔ عنوان سیه بر بال او
57 خانه شهری سیه گردد ز بال افشانیش بر که خواهد سایه افکندن بدا احوال او
58 هر گه این بوم آمد و بر طرف بامش پر گشاد صحن گلخن گشت سقف خانه اقبال او
59 از همه دیوار ما کوتاهتر دید و نشست نامهای چون پر زاغ او زبان حال او
60 نامهای پیچیده طومار مصیبت را تنور گریهها پوشیده در تفصیل و در اجمال او
61 نامهای سر تا سر او ای دریغا ای دریغ در نوشتن کرده کاتب اشکی از دنبال او
62 نام قاسم بیگی قسمی به خونآغشته حرف بسکه در وقت رقم میرفت اشک آل او
63 زخم موری کشته شیری را بلی لغزد چو پای پشه ای پیش آید و پیلی شود پامال او
64 آن بریده سر که بر دست این خطا رفتش که بود زهرهاش بشکافت خوف خنجر قتال او
65 پردلی بود او که روبر تیر رفتی سینه چاک عاشقی میکرد میگفتی به خط و خال او
66 نقش هستی شست و شیر از بیشه اندیشد هنوز بر کنار بیشه بگذارند اگر تمثال او
67 همچو او مردانه مردی در صف مردان نبود مرد جنگش اژدها گر بود رو گردان نبود
68 صولتش کار گوزن و گور آسان کرده بود کوه و بیشه بر پلنگ و شیر زندان کرده بود
69 اژدها را روزگاری هول مار نیزهاش برده در سوراخ تنگ مور پنهان کرده بود
70 برق تیغش ساختی چون بیشهٔ آتش زده نیزهٔ شیران اگر دشتی نیستان کرده بود
71 ای دریغا آن سبکدستی که خنجر بر کفش بوسه ناداده ز خون خصم توفان کرده بود
72 کاسه گو خود را اگر دادی به سگبانش سپهر او کنون این نه قرابه سنگباران کرده بود
73 سینه ماهی و پشت گاو در هم داشت راه تیغ را تا دست او ایما به یلمان کرده بود
74 آگهی زین زود رفتن داشت کز آغاز عمر خیر بادا هرچه بودش تا سر و جان کرده بود
75 دخل مستقبل به راه خرج ماضی ریخته نقد حال خویش را با نسیه یکسان کرده بود
76 هر چه در دامان دریا بود و اندر جیب کان اهل حاجت را همه در جیب و دامان کرده بود
77 اینکه جان و سر نمیبخشید بود از بهر آنک سرطفیل دوستان ، جان وقت جانان کرده بود
78 همت او چشم بر دنیا و مافیها نداشت نسبتی با مردم بیحالت دنیا نداشت
79 تاجداران را سری بود و سران را افسری کش نیابی سد یک او گر بگردی کشوری
80 روز احسان جود سر تا پا ، سر تا پا کرم قلزمی نیسان ، غلامی ابر، عمان چاکری
81 روز میدان پای تا سر دل ، ز سر تا پا جگر شیر هیبت ، صف شکافی ، تیر صولت ، صفدری
82 تیغ او چون در نبردی با اجل گشتی قرین تا اجل کشتی یکی ، او کشته بودی لشکری
83 دود روزن بودی آتشگاه قهرش را سپهر دوزخ تابیده در خاکستر او اخگری
84 همچو اویی زین کهن ترکیب ناید در وجود عنصری ازنو مگر سازند و چرخ و اختری
85 چرخ خوش دیر آشکارا کرد و پنهان ساخت زود گوهر ذاتش که مثلش کس ندیده جوهری
86 درج را سر بر گشاید دیر و زودش سر نهد جوهری را چون بود در درج نادر گوهری
87 لاف یکرنگی و او خونین کفن در خاک و من نی به سینه دشنهای رانده نه بر دل خنجری
88 شرم بادا روی خویشم این عزا باشد که کس مشت کاهی پاشد و بر سر کند خاکستری
89 بود این حق وفا الحق که ریزم خون خویش هم درون خود کشم در خون و هم بیرون خویش
90 بود این شرط عزا کاول وداع جان کنم جسم را آنگه سزای خوش در دامان کنم
91 سنگ بردارم هنوزم جان برون ننهاده رخت تا رود غمخانهٔ تن بر سرش ویران کنم
92 لیکن این تدبیرها خواهد فراغ خاطری خود کرا پروا که گوید این کنم یا آن کنم
93 غیر از این ناید ز من که آتش برآرم از جگر اشک و آهی از پی تسکین دل سامان کنم
94 سردهم هر دم شط خونی به روی روزگار لخت ابری هر نفش در چرخ سر گردان کنم
95 یاد خواهد کرد عالم زاب توفان زای نوح گر تنور سینه خواهم کاتشین توفان کنم
96 از شکاف سینه این توفان برون خواهد نهاد در قفس این باد را تا چند در زندان کنم
97 دود برمیآورد از آب برق آه من به که بر قلزم بگریم نوحه بر عمان کنم
98 آب ابر چشم من توفان آتش چون کشد دجلهای گیرم که در هر قطرهاش پنهان کنم
99 اینهمه دشوار در راه است عالم را ز من خنجری کو تا من این دشوارها آسان کنم
100 بر شکافم سینه وز تشویش عالم وارهم عالم از من وارهد من هم ز ماتم وارهم
101 خشک شد بحری که دهرش کان گوهر مینهاد گوهری از وی به خشک و تر برابر مینهاد
102 آفتابی شد فرو کز خاطرش در کان عهد آسمان گنجینههای پر ز گوهر مینهاد
103 مهر بر لب زد سخن سنجی که چون لب میگشود قفل حیرت بر زبان هر سخنور مینهاد
104 فاقدی پرداخت جای از خود که در میزان قدر نکتهای را در مقابل بدره زر مینهاد
105 طایری پر ریخت کاو را وقت پرواز بلند مرغ شاخ سدره ، سدره بوسه بر پر مینهاد
106 خسروی منشور معنی شست کز دیوان او چرخ هر جا یک رقم میدید بر سر مینهاد
107 آب میشد اختر از شرم و فرو میشد به خاک در نطقش کز فلک پهلوی اختر مینهاد
108 در مبارز خانهٔ معنی زبان تیر او بر گلوی حرف گیران نوک خنجر مینهاد
109 دفتر او را زمان شیرازه میبست و سپهر دفتر اقران برای جلد دفتر مینهاد
110 دست ننهادی اگر بر سینهٔ او روزگار پای بر معراج نطق از جمله برتر مینهاد
111 از سخن گر طالعی میداشتند آیندگان ای بسا دفتر کزو میماند با پایندگان
112 طایر روحش که مرغی بود علوی آشیان چند روزی گشت صید دام این سفلی مکان
113 در مضیق این قفس سد کسرش اندر بال و پر ز آفت این دامگه سد نقصش اندر جسم و جان
114 چنگل شاهین آزارش به جای دست شاه کلبهٔ صیاد خونخوارش به جای بوستان
115 کرده گم بستان اصلی پرفشان بیاختیار در خزان بیبهار و در بهار بیخزان
116 ز آشیان بینشان در چار دیوار مقیم و آمده بال و پرش سنگ حوادث را نشان
117 سر به زیر بال دایم ز آفت گرد فتور وز غبار آن همیشه بال و پروازش گران
118 ناگهان آمد صفیری ز آشیان سدرهاش گرد بال افشاند و مرغ سدره شد زین خاکدان
119 جای پروازش فراز سدره کن یارب که هست درخور پرواز بال همتش جای جنان
120 مرغ شاخ سدره گردد هر که این پرواز یافت آن پرش ده کاو تواند شد به سدره پرفشان
121 آشیانش بر کنار قصر لطف خویش ساز کای خوشا آن مرغ کش آنجای باشد آشیان
122 وحشی او رفت و نیاید باز از درالسلام ظل نواب ولی سلطان بماند مستدام
123 باد تا جاوید عمر و دولت عباس بیگ ناگزیر دور بادا مدت عباس بیگ
124 باد چون اقبال و دولت در سجود دایمی سلطنت در قبلهگاه شوکت عباس بیگ
125 باد تا هستیست بر لشکر گه گیتی محیط ظل ممتد لوای همت عباس بیگ
126 در امور معظم ار ایام سوگندی خورد باد سوگند عظیمش عزت عباس بیگ
127 زلزله فرمای نخلستان جان یعنی اجل باد لزران همچو بید از هیبت عباس بیگ
128 آسمان بربود اگر یک در ز بهر تاج خویش از سه عالی گوهر پر قیمت عباس بیگ
129 این دو باقی مانده در را تا ابد بادا بقا بهر زیب و زین تاج رفعت عباس بیگ
130 گر ز پا افتاد نخلی زان دو سرو تازه باد جاودان سر سبز باغ حشمت عباس بیگ
131 باد روشن زان دو مصباحش شبستان مراد رفت اگر شمعی ز بزم عشرت عباس بیگ
132 این دو را تا رستخیز از وصل نومیدی مباد تا به حشر ار برد آن یک حسرت عباس بیگ
133 تا ابد این خاندان را باغ دولت تازه باد طایر اقبالشان دایم بلندآوازه باد