1 مصطفی گفت آدمیزاده که به خوردن حریص افتاده
2 باشدش چند لقمگک کافی که به ابقای او بود وافی
3 قامت او ازان بماند راست بهر طاعت به پا تواند خاست
4 لقمه را اولا مصغر کرد بعد ازان جمع قلتش آورد
5 یعنی آندم که لقمه بندی کار خرد باید به قدر و کم به شمار
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 ساده مردی شد مسافر با پسر هر دو را بر یک خرک بار سفر
2 بود پای از محنت ره ریششان بر سر آن کوهی آمد پیششان
1 زد به جهان نوبت شاهنشهی کوکبه فقر عبیداللهی
2 آن که ز حریت فقر آگه است خواجه احرار عبیدالله است
1 ای علم هستی ما با تو پست نیست به خود هست به تو هر چه هست
2 ذات تو هم هستی و هم هست کن هست کن عالم نوی و کهن
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به