مشک تر بر برگ گل سودی بلای جان شدی از جامی غزل 482

مشک تر بر برگ گل سودی بلای جان شدی

1 مشک تر بر برگ گل سودی بلای جان شدی کار جان چون ساختی غارتگر ایمان شدی

2 گرد لعل جانفزای خود فزودی خط سبز خضر را رهبر به سوی چشمه حیوان شدی

3 می شکافی موی در سر ضمیر دیگران صورت حال خودت گفتم چنین نادان شدی

4 روی تو ماه تمام آمد چرا چون ماه نو گوشه ابرو نمودی ناگه و پنهان شدی

5 غنچه امید من بود از تو عمری ناشکفت خرم آن روزی که چون دیدی مرا خندان شدی

6 نوخطان شهر را سربر خط فرمان توست کوس دولت زن که ملک حسن را سلطان شدی

7 یاد آن روزی که در ره دیدمت گفته به ناز راه خود رو جامیا چندین چرا حیران شدی

عکس نوشته
کامنت
comment