مشو سنگین دلا مشغول چوگان باختن از جامی غزل 743

مشو سنگین دلا مشغول چوگان باختن چندین

1 مشو سنگین دلا مشغول چوگان باختن چندین یکی چوگان حوالت کن به من جانبازی من بین

2 نظر بر گوی داری اینقدر گویی نمی دانی که سرگردان تر از گویم درین میدان من مسکین

3 مزن چوگان مباد افگار گردد آن کف نازک مران توسن مباد آزار گیرد آن تن سیمین

4 مه از خنگ فلک خواهد به پای مرکبت افتد چو با این عشوه و دستان کنی جولان ز پشت زین

5 چه تازی هر طرف توسن خدا را بهر آسایش فرود آ لحظه ای بر دیده گریان من بنشین

6 دل و جانم فدای آن رخ پرخوی که پنداری قران کرده ست خورشید جهان افروز با پروین

7 مینداز از نظر جانا چنین یکباره جامی را که هم دل در سر و کار تو کرد آن مبتلا هم دین

عکس نوشته
کامنت
comment