-
لایک
-
ذخیره
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
1 موذّن فالق الاصباح می گفت گمان بردم که هات الراح می گفت
2 بر افکندم ز خواب آن دل ستان را که می را مونس الرواح می گفت
3 سر ده را مسیح وقت میخواند طلوع صبح را صبّاح می گفت
4 بدو گفتم چه می گوید موذّن مگر رمزی در این اصلاح می گفت
5 قدح پر کن که چون کردی قدح پر نباشد حاجت مصباح می گفت
6 به لفظی دیگرش می خواند جان بخش به دیگر قوّت اشباح می گفت
7 وجوهی نقد می باید که بگشاد در می خانه بی مفتاح می گفت
8 نمی گفت از طلوع صبح باری همه در لمعه ی اقداح می گفت
9 در افکن کشتی ای در بحر مجلس که پندارم تورا ملّاح می گفت
10 نزاری گفت قیدی هست در راه ولی مقری هوالفتاح می گفت