- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مرشدی را ملامتی افتاد در مریدان قیامتی افتاد
2 به خصومت میان فرو بستند وز پی خصم او برون جستند
3 زان مریدان یکی که داناتر به فنون هنر تواناتر
4 در تحمل ز بس تمام که بود بنجنبید از آن مقام که بود
5 حاضری چون دلش شکیبا دید از وی آن حال را نه زیبا دید
6 گفت: حقی که در شمار آید این چنین روز را به کار آید
7 آنمریدش جواب داد که: باش دل خویش و درون ما مخراش
8 شیخ را از من این نباشد چشم بر من از خامشی نگیرد خشم
9 رنج او چون هبا توان کردن خرقه دیگر قبا توان کردن
10 باز چون تخم فتنه پاشد شیخ با مریدان چه کرده باشد شیخ؟
11 تا کسی راسخ و امین نبود لایق صحبتی چنین نبود
12 گر تو خواهی که کار دین سازی بار دنیی ز خود بیندازی
13 نقش لوح خودی چو بتراشی قلمش رخ نهد به جماشی
14 گر کند بر تو بیادب انکار تو بکوش و ادب نگه میدار