صبح گدا و شام زخورشید روشن است
1
صبح گدا و شام زخورشید روشن است
گر قادری به بخش چراغی بشام ما
2
ما را بکام خویش بدید و دلش بسوخت
دشمن که هیچگاه مبادا بکام ما
3
در خلوتی که دختررزنیست عیش نیست
داغست شیخ شهر زعیش مدام ما
4
در روزگار نیست رسولی که بی حسد
درگوش چون توئی برساند پیام ما