تیر مژگان کان دو چشم خوابناک انداختند از جامی غزل 99

تیر مژگان کان دو چشم خوابناک انداختند

1 تیر مژگان کان دو چشم خوابناک انداختند در دل عشاق محنت دیده چاک انداختند

2 نقد دل نامد به کف گرچه پی آن گمشده آن رخ و زلف غبارآلوده خاک انداختند

3 بویی از میخانه زد بر ساکنان صومعه جویها در صحن آن کندند و تاک انداختند

4 کم طلب اشک نیاز از دیده آلودگان زانکه این گوهر به دامنهای پاک انداختند

5 شد دو چشمت غمزه زن در خاک و خون غلطید دل مرغ مسکین را به زخمی در طپاک انداختند

6 بر مغان بویی زد از لعل لب میگون تو صیت میخواری درین دیر مغاک انداختند

7 دست زد جامی به مسکین صولجان آن سوار همچو گویش سر به میدان هلاک انداختند

عکس نوشته
کامنت
comment