- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مدار آینه را در صفا برابر خویش به دست شانه مده طره معنبر خویش
2 نبرده ام به می لعل دست بی لب تو که پر نکرده ام از خون دیده ساغر خویش
3 رقیب گفت تو را بدگهر شناخته ام نمود عاقبت آن ناشناخت گوهر خویش
4 به چار بالش عزت چو جای نیست مرا بر آستان مذلت نهاده ام سر خویش
5 گر آن پری گذرد فی المثل به روضه قدس فرشته فرش کند زیر پای او پر خویش
6 چو هست پایه واعظ چو همت او پست ازان چه سود که سازد بلند منبر خویش
7 هجوم عشق تو دیوانه ساخت جامی را شکست کلک و بر آتش نهاد دفتر خویش