مدار آینه را در صفا برابر خویش از جامی غزل 498

مدار آینه را در صفا برابر خویش

1 مدار آینه را در صفا برابر خویش به دست شانه مده طره معنبر خویش

2 نبرده ام به می لعل دست بی لب تو که پر نکرده ام از خون دیده ساغر خویش

3 رقیب گفت تو را بدگهر شناخته ام نمود عاقبت آن ناشناخت گوهر خویش

4 به چار بالش عزت چو جای نیست مرا بر آستان مذلت نهاده ام سر خویش

5 گر آن پری گذرد فی المثل به روضه قدس فرشته فرش کند زیر پای او پر خویش

6 چو هست پایه واعظ چو همت او پست ازان چه سود که سازد بلند منبر خویش

7 هجوم عشق تو دیوانه ساخت جامی را شکست کلک و بر آتش نهاد دفتر خویش

عکس نوشته
کامنت
comment